بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

!!!

نمی شد که ننویسم .... 

حتی اگر ماه ها از روی آن احساس لبریز گذشته باشد 

نمی شد که این گوشه از قلبم در سکوت باقی بماند! 

.......... 

 

تو نبودی پدر 

و در نبودنت غم بزرگی پنهان بود 

چشمانم در و دیوار را به دنبال تو جستجو می کرد  

و نیافتنت ناباورانه اشتیاق مرا به خاموشی می کشاند 

 

اما 

 

تو باز هم ظاهر شدی 

در صدای بغض آلود پشت تلفن 

در عشقی که هر واژه با خود به دوش می کشید 

آری.... 

تو با همه ی غرور پدرانه ات به تجلی در می آمدی 

و من نمی دانستم چگونه باید آن همه لطف را پاسخ باشم 

 

من آن شب هیچ نگفتم 

من به هیچ نگفتنم اعتراف کردم 

به ناتوانیم در برابر هر تشکری 

 

اینجا هم نمی نویسم 

نمیشود یک احساس آسمانی را به واژه های زمینی گره زد 

 

پدر 

دیگر تو را در قاب عکس کنار اتاق جستجو نمی کنم 

تو در نگاه مهربان کسانی جا داری که من عاشقانه دوستشان دارم 

تو در آغوش سخاوتمندانه ی خانواده ات  پنهانی 

و من چه عطش سیری ناپذیری برای این آغوش دارم 

تو هرگز مرا ترک نکردی 

چون اینجا....روی زمین زمینیه ما،یادگاری هایی داری که رها شدنی نیست 

 

کاش لایقت شوم 

کاش روزی برسد که فریاد کنم:دختر تو هستم! 

و دنیا پاسخ تو را برایم منعکس کند 

و آن روز ماموریت من به انجام رسیده است 

 

من هیچ نمی خواهم 

فقط می خواهم روزی به همه ثابت کنم که دستانم دستان تو،چشمانم نگاه تو و امیدم رضایت توست.... 

 

پدر 

دوستت دارم 

و می دانی که این همه ی احساسم نیست 

 

 

پ.ن: تاریخ این نوشته به ۲۱ شهریور ماه ۹۰ برمی گردد....شبی که من با یکی از فرشته های زمینی ام صحبت کردم....و او متفاوت از هر زمان دیگر برایم حرف زد و اشک ، تنها پاسخ ممکن من بود....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد