بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

این نقطه از دنیا

 

 

دلم اینجا...درست در همین نقطه از دنیا ایستاده....توقف کرده 

راه میرم حرف میزنم گاهی میخندم اما هیچ تصویری به جز همین تصویر بالا رو نمیبینم 

دلم هواشو داره 

هوای همین نقطه از زمین که میون ازدحام آدمهایی اما صدای دیگه ای نمیشنوی 

انگار توی خلاء هستی 

انگار خودتی و خودش 

انگار عظمت مهربونیش میگیرتت 

حسش میکنی 

میشنویش 

فقط...فقط اگر بخوای 

 

وقتی به حرمش نگاه می کردم قدرت نداشتم دعا کنم 

اصلا نه فقط اونجا 

توی تمام اون سفر تنها کاری که با اکراه کردم دعا کردن بود! 

فقط تونستم برای آدمهای دیگه دعا کنم 

کسانی که ازم خواسته بودن....یا کسانی که دعاهاشونو میدونستم 

اما....هر بار خواستم برای خودم چیزی بخوام از شرم فقط سرم رو زیر انداختم 

 

نشد....نمی شد 

رسم معرفت نبود 

اونا همه ی زندگیشون رو فدای اعتقادشون کرده بودن 

من ازشون چی می خواستم؟ 

خودم رو؟؟؟؟ 

اونا ایستادن گه بگن باید فرای این دنیای مادی زندگی کرد 

و اگه من اینو نفهمم دیگه چه حرفی باقی می مونه؟ 

 

غریب بودن 

خیلییییییی غریب 

اما غربتشون هم قشنگ بود و منو حسابی پابند کرد 

پابند همین نقطه از دنیا 

 

دلم بدجور هواییه 

کاش می شد این روزا اونجا باشم.... 

کی یعنی میشه دوباره برم؟؟!!!! 

خداااااااا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد