بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

دوست!

دوستم بود....یه دوست قدیمی.... 

شاید به اندازه ی بیش از نیمه ی عمرم! 

 

اما نه ندای قلب من رو میشنید نه باورهامو میشناخت 

دوستم بود اما به وسعت یک زندگی از من دور بود 

 

گفت:اون مرده و تو باید با این موضوع کنار بیای 

گفت:توی همه ی این سالها دیدمت که دنیای خودت رو از دنیای واقعی جدا میکنی....اما اون مرده و دیگه وجود نداره 

 

گفتم:اما اون وجود داره....پدر من وجود داره!!!! 

گفت:نه دختر....پدرت مرده....اون نیست و تو نمیتونی از آدمهای دیگه انتظار داشته باشی که فکر کنن اون وجود داره! 

گفتم:اما اون هست....توی دنیای من هست 

گفت:اینقدر نگو دنیای من!....به دنیای واقعی فکر کن....به حقیقت 

گفتم:در دنیای واقعی در دنیای حقیقی هم پدر من وجود داره و اجازه نمیدم کسی این رو زیر سوال ببره 

گفت: تو نمیتونی حقیقت رو بپذیری و این باعث میشه که آزار ببینی....آدما نمیتونن به اون چیزی که تو احترام میزاری احترام بزارن....نمیتونن تو رو بفهمن.... 

گفتم: پدر من هست....وجود داره و کمترین انتظار من از آدمهایی که توی دنیای من جایی دارن اینه که به این موضوع احترام بزارن....فکر نکنم انتظار زیادی باشه 

 گفتم: اگر کسی به پدر تو بی احترامی کنه ناراحت نمیشی؟ اگر مثلا همسر آینده ات جلوی پای پدرت بلند نشه ناراحت نمیشی؟  

 

باز هم تکرار کرد: اما پدر من زنده اس و پدر تو مرده! 

 

میدونم نشنید....میدونم و مطمئنم صدای شکستن قلب من رو نشنید که اینقدر مطمئن کلماتش رو بیان کرد و من تقریبا داد زدم که: پدر من وجود داره حتی اگر شما نمیبینیدش.... وجود داره چون من اینجام....من حرف میزنم....من زندگی میکنم و من وجود دارم....وقتی من وجود دارم یعنی پدر من وجود داره و هیچ کسی حق نداره بهش تردید کنه....پدر من وجود داره چون مردن پایان نیست.... فقط شروعی متفاوته.....حتی اگر تو بهش اعتقاد نداری! 

 

منم مثل تو واسم مهمه که دیگران باید!!! به پدرم احترام بزارن....به اسمش به حضورش.... بی اهمیتی و بی تفاوتی رو نمی پذیرم....چون پدرمه و چون بزرگ بوده.... من به ادمهایی که توی دنیای من جایی دارن اجازه نمیدم پدرم و نادیده بگیرن چون پدرم همه ی قلب و وجود منه.... حتی اگر تو نمی بینیش،حسش نمیکنی و فکر میکنی که وجود نداره!.... و اگر نتونن باید از دنیای من خارج بشن! 

 

...... 

 

ترجیح داد تمامش کنه 

سکوت کردم چون همه ی انرژیمو از دست داده بودم 

نه برای اینکه به اعتقادم شک داشته باشم 

به دوستم و به واژه ی دوست شک کردم! 

 

به صدایی که شنیده نشد! 

به کسی که بیش از نیمه ی عمرم دوست من بود! 

 

دلم گرفته 

دلم برای پدرم گرفته 

و جز کمی درد و دل هیچی نمی خوام 

دلم براش تنگ شده 

و به همه ی دخترایی که الان جایی نزدیک پدرشون هستن و میتونن ببیننش حسودی میکنم 

 

یادم نمیاد اون زمان بهش گفته بودم دوستش دارم یا نه! 

اما مطمئنم امشب هر جایی که باشه یه سر به من می زنی و نگاهم میکنه 

چون مطمئنم قلبش بهش میگه که دلم بهانه شو میگیره 

چون اون یه پدره 

مهربون ترین پدر دنیااااااا 

 

 

پ.ن: دنیا رو دوست ندارم....آدمهاشو هم....و آماده ام هر زمان که بگن با اشتیاق ترکش کنم.... نه افسرده ام نه نا امید....اما از آدمهای سطحی خسته شدم....خسته ام.....چرا نمی فهمن آخههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد