بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

به لبخند نیمه ات در قاب عکس نگاه می کنم 

چه دلتنگم برای احساس حضورت 

چه بی قرارم برای یک خاطره....برای چند ثانیه ی خاطره آمیز... 

 

به تو فکر میکنم 

به رفتنت به جنگ...به غیرتت....به ایستادنت.... 

حتی....حتی به لحظه ی پر کشیدنت 

 

من... 

من چقدر از جنس تو هستم؟ 

من چقدر می توانم زندگی را در دو دستم به خدا پیشکش کنم؟ 

من چقدر می توانم پای اعتقادم بایستم؟؟؟ 

 

چقدر نبودنت سنگین است در این روزها....در این لحظه های غریب 

 

دست هدیه ی کوچکت را میگیرم و چشمانم را می بندم 

دوباره همان دخترک ۴ ساله ای می شوم که کنار راهروی خانه منتظر زنگ است 

منتظر لحظه ی رسیدن تو 

تا بی پروا به سمت در بدود و بداند تو با آغوش باز آن سوی در ایستاده ای 

با دستانی همیشه پر 

تو....برگشتی...رسیدی... 

 

و این شیرین ترین خاطره ایست که برایم باقی گذاشتی 

 

پدر... 

پدرم.... 

چه کسی می گوید گذر سالها لحظه ی رفتنت را کمرنگ میکند؟ 

چه کسی میگوید عادت؟ چه کسی میگوید فراموش کاری؟؟؟ 

 

نه آنها هیچ نمی دانند 

 

نمیدانند وقی در اوج کودکی به جای کشف بازی های جدید به فکر حفظ تک تک خاطرات حضور پدرت هستی....وقتی خنده های بی سبب بچه گانه ات محو دلتنگی و عذاب نبودن ستون زندگی ات می شود.... وقتی اشک چشمان مادر جاری می شود هر بار که خاطره ای از پدر تداعی می شود....نه....دل سنگ ترین انسان ها هم نمی توانند قصه ی عادت را برایت تکرار کنند.... 

 

آنها نمی دانند... 

و ای کاش هیچ کس...هیچ کودکی....هیچ کجای این دنیای سنگی....هرگز طعم این فراق را نچشد.... 

 

بابایی من.... 

دلم برای صدا زدنت تنگ است 

و برای شنیدن لحن شیرین خنده هایت 

تو را به خدایت قسم می دهم کمی این دلتنگی را آرام کن 

 

امشب و این شب ها جز چند ثانیه خاطره هیچ نمی خواهم 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد