بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

۱۱ اسفند مبارک!

نوشتم...

زیاد نوشتم

اما دوستش نداشتم...

پاک کردم...

تایپ چیز خوبی است....

مینویسی، خالی می شوی، پاک میکنی، 

تو می مانی و صفحه سفید جلویت که حتی ردِ پاک کردن بر رویش نمانده

انگار نه انگار خط خوردگی های قلبت را در خود داشته....

پنج سال گذشت

از ما شدنمان...

از شروع یک دنیای جدید، آدمهای جدید، تعهدات جدید، دغدغه ها و البته شادی های جدید

خوب پیش رفتیم....

گرچه روزهای سخت و تلخی هم داشتیم اما می توانم از خودمان تقدیر کنم

کم مشکل نداشتیم

اما خوب ساختیم

با هم ساختیم

با هم ماندیم

کم یا زیاد اما.... هنوز همان دختر و پسر پنج سال پیش را همراه داریم

یادمان هست که عجیب همدیگر را گیر آوردیم

ناباورانه قدم جلو گذاشتیم

و خدا با دستی واقعا از غیب همه چیز را درست کرد

به خاطر داریم هر لحظه هر قدم خدا همراهیمان کرد و امروز از نقطه منفی چند قدمی بالاتر هستیم

لحظه های خاصی را با تو تجربه کردم

غم عمیق و البته شادی عمیق

شاید هنوز زبان احساس مرا نمیفهمی اما همراه خوبی هستی

شاید هنوز درست مرا نمیشناسی اما خوب بلدی عاشقی کنی

نگاهت، صداقتت، تلاشت، لبخندت، آغوشت.... برای من یکتاست

اینقدر در احساست قوی بودی که توانستی مرا از بند یک جنون رها کنی

و من امروز کنار تو به جرئت می گویم: خوشبختم!


مرا ببخش ...

دوستت دارم حامی زندگی من....


پ.ن: خوابم میاد.... درست مثل هر روز صبح.... بیشتر که فکر میکنم میبینم پنج سال پیش یه همچین لحظه ای سرِ کلاس ازدواج نشسته بودم و منتظر بودم زودتر تمام شه جواب آزمایشا رو بدن.... و به جای اینکه فکر کنم که چند ساعت بعدش قراره چه تغییری در زندگیم اتفاق بیفته فقط به این فکر کردم که چرا اینقدر خوابم میاد!!!!!....

پ.ن2: الان که یکم دیگه بیشتر فکر میکنم میبینم چرا من اون روزا اینجوری بودم؟؟؟ چرا فکر نکردم باید لباس خاصی بپوشم؟؟؟؟ چرا فکر نکردم موقع بله گفتن باید چی بگم؟؟؟ چرا فکر نکردم باید کمی خلوت کنم و با مجردی خدافظی کنم؟؟؟؟ چرا اصلن فکر نکردم؟؟؟؟..... احتمالا خوابم میومده


پ.ن3: بهترین شب زندگیم بود....ولی حس می کنم نتونستم از حضور عزیزترین آدمهای زندگیم در اون شب لذت ببرم.... الان یک دنیا افسوس و یه عالمه عشق براشون دارم..... خدایا..... عزیزانمو حفظ کن.....


پ.ن4: مخاطب خاص: گفتی هنوزم گاهی میای اینجا و میخونی.... الان که خط بالا رو نوشتم یهو دلم خواست اینجا هم بنویسم.... میدونی که چقدر برام عزیزی..... میدونی که از ته قلبم عاشقتم.... تو اولین و شاید تنها کسی بودی که همیشه من رو میفهمیدی ..... همراز همه ی دردها و تنهایی هام بودی..... یه جورایی برام هدیه ی خدا بودی.... هنوزم هستی.... همیشه هستی.... همه جوره هستی.... اما اون شب.... شب عقدم....تو و همه ی خانواده..... یه جور دیگه برام بودین.... اون شب باور کردم که شماها رو نه به واسطه ی چیزی، شماها رو فقط برای خودم دارم..... عشقم به شما و به تو جدای همه از ته وجودمه.... خدا همیشه حفظتون کنه.... 



کمی برای خودم

حس و حال این روزهای من نه گفتنی است و نه شنیدنی

نه من حال و هوای درد و دل برایم مانده، نه کسی حوصله ی شنیدن دارد

سکوتِ جدید من، بیشتر از رسیدن به عمقِ تنهایی است

شاید به روزهایی نزدیک میشوم که دیگر کسی را ندارم

دوست های دوره های جوانیم آنقدر غرق در روزانه ها و سختی هایشان هستند که طاقتی برای شنیدن تلخ نامه های من نمانده

همراز های زندگیم درگیر و دار فشار های تحمیلی زندگی هستند

خانواده ام هم که..... غصه ی بیشتری برایشان است اگر از زخم های من مدام بشنوند....


این سکوتِ جدید برای من تجربه‌ی  تازه ای از افسردگی شده

دیگر خودم هم حالِ خودم را ندارم

ترجیح میدم به لحظه فکر کنم.... به اتفاقات همان لحظه.... انکار کنم دردم را.... نفهمیدن ها را.... لذت نبردن ها را...

به پسرم نگاه کنم و در دنیای کوچک و جالب و ناشناخته ی او گم شوم...

دستهایش را که دور گردنم حلقه می کنم چشمهایم را ببندم و زیر لب برای خودم تکرار کنم: همین کافی است....

هر چند.... نیست!


دردناک است ولی می نویسم که حتی کسی متوجه سکوتِ من نشد!!!!

و باید اعتراف کنم شاید همیشه تنها بودم اما باورش نمی کردم....


دو شب پیش خواب بابا را دیدم....

خوابی همراه با دلهره و ترس.... که نمیدانم از ناخودآگاه من آمد یا از احساسِ او....

از من راضی نیست.... و نمیدانم چرا....

شاید هنوز معتقد است انتخابم اشتباه است.... و شاید جای بخشش برایم نگذاشته....

فکر کنم نمیداند چقدر دلتنگش هستم و چقدر آزار میبینم از این دلتنگی.... نمیدانم چرا دلش آمد..... شاید....


حالِ خوبی نیست....

غمِ عذاب آوری است....

حالا برای خودم می نویسم...

برای دخترکِ خسته‌ی درونم

برای کودکی که همیشه چشم به راه ماند و ماند....

تمام شده

دیگر این انتظار لعنتی را از سر بینداز

چشم امیدت را از اطرافت بردار

و اوضاع را بپذیر

تو تنها هم می توانی ادامه دهی

نگاهشان نکن.... با جرقه های کوچک امیدوار نشو....

این بار خودت را ببین.... و زنجیره ای که حالا به تو وابسته است....

وقتش است چشمت را از خودت و انتظارت برداری....

تمام شدن را باور کن!!!!

سخت تر از این حالی که تجربه می کنی نیست....

تمام شد


پ.ن: اسفندی متفاوت می خواهم....

یادم باشد

خدا به دنبال جمعیت نیست

خدا به دنبال دستی است که کمک کند

قلبی که محبت کند

چشمی که برای دیگران نگران باشد

و پایی که برای ناتوان برداشته شود

خدای مهربان را که نباید فقط در آسمانها به دنبالش  گشت

میشود خدا را در همین جا میان آدمها پیدا کرد

در دل کسی که امید را به زندگی نا امیدی بر می گرداند

در چشمان کسی که خنده را به جای غم در دلها می نشاند

در دستان کسی که از بزرگی و مهربانیش گره از کار خیلی ها گشوده می شود

 و در قلب و روح کسانی که اندازه ی خوبیهایشان به بلندای آسمان است

آری.... خدا را می شود همه جا دید و احساس کرد

...........................................................

باید از روی این متن صدها بار بنویسم و بخونم

تا وقتی به یه لحظه ای مثل الان می رسم که کاری که انجام دادم اینطور بی ارزش دیده شده، دلم از این آدم های فانی نگیره و خم به ابرو نیارم

مشکل غرورم نیست

مشکل حتی زحماتم نیست

مشکل تصورات غلطم از آدمهاست

و شاید این زندگی که همه اش رو به سخت تر شدن میره

وقتی تا این حد درگیر زندگی شدم که خودم و عقایدم رو یادم میره و باید توی جملات بگردم تا خودم رو پیدا کنم و با تکرار به خاطر بسپارم

یادم میره که کوچیک نباشم و بنده ی هیییییییییییییییچ چیزی در این دنیا نباشم و تصمیماتم به هیچ چیزی ربطی پیدا نکنه

یادم میره خواستم کی و کجا باشم

.....

باید از روی این متن صدها بار در روز بنویسم

شکست میتونه سر آغاز تغییر باشه.... گرچه دلسرد تر.... گرچه خسته تر.... اما تغییر همیشه لازمه....


۹۷.۱۰.۹

امروز رو به خاطر میسپارم!

چطور میتونی؟

من ایستادم

درست جلوی روت

جلوی روی تویی که همیشه بین تمام سیاهی ها و غم ها و رنج ها بازم دوستت داشتم

جلوی روی تویی که باور داشتم همه ی ابراز محبت هات ظاهری و بنا به اقتضای زمانه

من خودم رو به نفهمی زدم تا تو بمونی برام

تا از دست نره تلاش همه ی این سالها

حالا نگاهم کن

ببین چیکار کردی؟

مگه غیر از این بود که من بخشی از وجود تو بودم؟

مگه غیر از این بود که من یادگار و امانتی عزیز تو بودم؟

پس چرا؟؟؟

یکم به چشمام نگاه کن

چطور نمیتونی بخونی این همه درد رو؟

چطور میتونی تحمل کنی این حجم تنهایی من رو؟

چطور میزاری توی این رنج غرق بشم و بیشتر و بیشتر سکوت کنم؟

تا حالا با خودت فکر کردی  چی به سر من آوردین؟

فقط یه بار.... یه دفعه به حجم غریبانه های من دقت کردی؟

نه.... نکردی...

تو حتی یه بار از من نپرسیدی: خوبی؟؟؟ روزگارت چطور میگذره؟؟؟ من میتونم کمکی کنم؟؟

شایدم خودت رو نمیبینی

جایگاهت رو

وظایفت رو

اما چطور میتونی؟

چطور میتونی از راه برسی و من پر درد رو دردمندتر کنی و بری؟

چطور یه بار دیگه جواب قلبی رو بدم که کشتینش؟؟؟

چند بار بگذرم و حلال کنم و دوباره به همون نقطه برگردم؟؟؟

رسم دنیاتون اینجوریه؟؟؟

اسمت رو چی بزارم؟

خودت بگو

چی صدا کنم که روحم به درد نیاد.....

چطور تونستی....

به تو فکر کردم

دوباره.... دوباره

به تو فکر کردن

عجب حالی داره


تو و خاک گلدون

با هم قوم و خویشین

من و باد و بارون

رفیق صمیمی

از این برکه باید

یه دریا بساااازیم

یه دریا به عمق

یه عشق قدیمی

......................

دوست داشتم با

تمام وجودم

عزیزم هنوزم

تو رو دوست دارم

الهی.....

.......................

من آدمِ خاطره هام

آدمِ قدم زدن توی کوچه پس کوچه های گذشته و زنده کردن هر چی که یه روز رها شده....

آدمِ نشستن و دوباره آتیش زدن هر چی خاکسترِ خاموشِ


من آدمِ همه ی شادی های به باد رفته و همه ی عشق های نافرجامم

من حتی توی اوج خوشبختی هم، لحظه ای غصه و غصه های قدیمیم رو از یاد نمی برم


من همین قدر... درست همین قدر به خودم بد می کنم

همین قدر در حق خودم ظالمم


نه فقط اجازه میدم آدمها احساساتم رو ندید بگیرن

بلکه خودمم احساسات خودم رو کنار میزنم اگر بدونم کسی رو شاد می کنم

کسی که شادیش قطعا مهم تر از شادی منه


من نه فقط میزارم آدمها غمگینم کنن

بلکه خودمم غم ها رو حفظ میکنم


من آدم کنار اومدن با نبودنا و از دست دادنا نیستم

من هر بار پای هر احساسی، تکه ای از قلبم رو جا میزارم

حالا موندم و این قلب تیکه پاره

که نایی برای دوباره ادامه دادن نداره

داره جون میکنه که سر پا باشه اما....دوباره و دوباره کم میاره.... کم میاره!!!

به همین سادگی

ای وای بر من


همینجوری الکی

دارم به یه ثبات نسبی نزدیک میشم

تب تند روزهای پرفشار کاری داره میخوابه و سعی میکنیم به یه روتین برسیم

که اگر این بشه خیلی خوب میشه

تصمیم دارم آخر هفته برم سر کارتن های قدیمی

دفتر های نوشته ها و کتاب های قدیمیم رو بیارم توی کتابخونه محل کار بزارم

بلاخره نیم ساعت در روز به خودم که میرسه

حتی فکرش هم آرومم میکنه

این روزا خیلی زود به زود از آدمای دور و ورم دلخور میشم و ترجیح میدم ازشون دور باشم

خوابهای عجیب و زنده شدن دلتنگی های گذشته هم مزید بر علت بی حوصلگی هام شده


هر چند همه و هیچ کدوم اینها مهم نیست

مهم فقط اینه که این دوره هم میگذره و باید بگذره

و ابته که من میتونم!


پ.ن: صبح بعد از آلارم گوشی به سختی چشمامو باز کردم. با چشمای باز زل زده بود بهم.نگاهش گیرایی خاصی داره. دلم ضعف رفت براش اما همون لحظه به این فکر کردم که حالا یه وروجک بیدار رو چطور بزارم برم سر کار؟؟؟.... اما کمتر از چند ثانیه بعدش، سرش رو گذاشت روی دستاش و با یه ژست دوست داشتنی ای دوباره خوابید..... نیاز نیست بگم چی میکشم  امروز از دلتنگی تا ظهر بشه و برم خونه و یه دل سییییییر بغلش کنم؟


پ.ن 2:اینجا خونه ی خلوت و مجازی منه.... خونه ای به قدمت نزدیک به 13 سال..... قبول کنید سن کمی نیست..... البتهبگذریم که 2-3 بار کلاً حذف شده و از نو ساخته شده و گذشته اش توش ثبت نیست متاسفانه( بچگی کردم، فکر میکردم با پاک کردن نوشته هام میتونم دردهامو پاک کنم).....با اینکه مدتهاست کامنتهای وبلاگ عمومی نیست و تائید نمیشه اما هنوز دوستان زیادی دارم که برام مینویسن و جویای حالم هستن..... اول از همه صمیمانه معذرت میخوام که نمیتونم کامنتها رو باز کنم و این بخاطر شما نیست..... من اینجا رو ساکت و دور از هر بحثی نیاز دارم..... دوم ممنونم که هستین و ممنونم که نگرانم میشین.... یا دوستان نزدیک تری که حتی مناسبت ها رو بهم تبریک میگن با وجودیکه من دیگه نمیرسم خیلی هم در موردش بنویسم (از جمله تولدم در چند هفته گذشته).... سوم هم که باور کنین اگر نتونستم جواب بدم برای اینه که واقعا وقت کم میارم....


پ.ن3: بهش میگم چیزی به آبان نمونده.... میگه 9 آبان؟؟؟؟..... به نظرم میرسه نیاز داره یه فصل سیر بزنمش!!!!!.... یعنی واقعا روزش رو یادش رفته؟؟؟؟ یا داره ادا درمیاره؟؟؟؟ امیدوارم نخواد اعصاب منو بیش از این به بازی بگیره......قضیه ی پا روی دم شیر گذاشتنه این دفعه!!!!

و بلاخره سلام

دوباره مهر، دوباره پاییز، دوباره فصل غربت عاشقی

برگشتم

بعد از ماه ها دوباره اینجا رو باز کردم.... و چه حس آشنایی...

نابِ ناب

اینقدر حرف توی سرمه که دستم کم میاره

اما سکوت مشق این روزهای من بوده و هنوز هست

سکوت غمگینی که مهر روی لبهام شد وقت از دست دادن مهربون ترین خاله ی دنیا

یا سکوت شیرینی که موقع برداشتن اولین قدم های پسرک توی دلم نشست

سکوت دردآوری که موقع فروخوردن بغضم از تنهایی گذروندم

یا سکوت آرامش بخشم وقتی کوچولوی مهربونم خودش رو در آغوشم جا می کنه و محکم بغلم میکنه

این روزا به جای نوشتن، به جای حرف زدن و به جای اشک ریختن فقط سکوت کردم

منه مردادیه لجباز و سرکش به دختر خسته و آرومی تبدیل شدم که منتظره دوباره فرصتی بشه و دوباره خودش رو از نو بخونه!

بخونه تا شاید بازم خودش رو پیدا کنه


اما گذشته از همه ی اینا با خودم قرار گذاشتم دوباره بنویسم شاید کلمه ها دوباره باهام آشتی کردن

شاید نوشتن بشه کلید خلاص شدن از این افسردگی عجیب غریب

که نه غمش پیداست و نه شادیش


شاید دوباره خودم شدم....

پسرک کوچولوی خونه ما داره بلند بلند و از ته دل میخنده

یه سرماخوردگی خفیف داره

ساعت نزدیک ۱۲ شبه

اما  باباشو مجبور میکنه دنبالش بزاره و با خنده فرار میکنه

صداش، صدای خنده هاش، توی گوشم میپیچه

اما 

حالم خوب نیست و حتی بازی پسرک هم نمیتونه اوضاع رو اروم کنه

توی اتاق تاریک نشستم و دارم به غم یا غم هایی که توی دلمه فکر میکنم

و درد غریب تریه تنهایی

حتی با وجود اینکه همیشه همراهم بوده

این روزا ناامیدی به تنهاییم اضافه شده

و من حتی از خودمم دورم چه برسه به ادمای دیگه

و چه سخته با این حجم غم، یه مادر باشی و هزار ارزو داشته باشی برای داشتن یه پسر شاد

پسرم بلند بلند میخنده 

و این در حالیه که دخترکِ وجود من دستاش رو روی چشماش گذاشته و به پهنای صورت اشک میریزه

دوباره با خودم فکر میکنم: اشتباه کردم؟

چطور عمق این شکاف رو بزارم به حساب تفاوت؟

چطور به خودم بقبولونم که هنوز عاشقه اما دست و پا زدن های من رو نمیبینه؟ نمیشنوه؟

من که حتی مستقیم هم گفتم، چطور نفهمید؟؟؟؟

مهم نبود؟؟؟؟

چرا فکر نکرد که مسئوله؟ چرا فکر نکرد باید کاری کنه؟

چرا حرف نزد؟؟؟؟

چرااااااااا؟

مگه میشه چهار سال با هم نفس بکشیم و امروز بگم منو نمیشناسه؟؟؟؟

مگه میشه؟!!!



کی میگه اشیا روح ندارن؟؟؟؟

 کی میگه بود و نبودشون مهم نیست؟؟؟؟

کی میگه ارزششون فقط مادیه؟؟؟؟

 وقتی من بعد از ۲۷ سااااااال حالا کیفی رو در دست دارم که مدتها دست پدرم بوده..... وقتی من این کیف رو توی زاویه دید کامل اتاق مادرم میزارم تا هر بار از اونجا رد میشم قشنگ و واضح ببینمش..... وقتی عشق میکنم که این کیف اونجاس و دلم غش میره که کیف بابامه..... کی میتونه بهم بگه کیف روح نداره؟؟؟؟؟

من همین کیف قدیمیه خاک خورده رو میبینم و حتی از لمسش میترسم.... فقط نگاهش میکنم و توی دلم دخترک کوچولویی فریاد میزنه که: بابا هست.... نگاش کن.... ایناهاش.... ببین کیفش اینجاس.... شاید چشات نمیبینه اما هست.... یکم وقت دیگه میاد.... شاید هنوز از سر کار نیومده.... اما بابا هست!!!! چی میخوام غیر از این؟؟؟؟

 که دلم گرم بشه به اینکه یه روز بابام بوده....

که اینقدر زمان از پرکشیدنش نگذشته باشه که هیچ نشونه ای نباشه....

این اشیا هم روح دارن.... تکه ای از روح صاحبانشون رو..... چون خاطراتمون رو به خودشون گره میزنن

چون من وقتی دسته ی این کیف رو گرفتم دستم لرزید

این همون نقطه ای بود که بابام ۲۷ سال پیش توی دستاش گرفت

میفهمید یعنی چی؟؟؟؟؟

میتونید حجم این همه حسرت رو درک کنید؟؟؟؟؟

نه.... غیر ممکنه.... مگر اینکه تجربه اش کرده باشید

من حس خوبی دارم.... یه خوبیه دردناک

از اونا که خنده هات از صد تا اشک غم انگیزتره

ولی خوبه....

انگار بخشی از بابام بهم برگشته

چقدر دلتنگشم.... کاش اونم یادم باشه....


پ.ن: میدونم خییییلی تنبل شدم توی نوشتن.... ذهنم همکاری نمیکنه..... مادر بودن سخت تر و شیرین تر از انتظارمه..... اما درست میشه.... دوباره دخترک مرداد برمیگرده.... احتمالا هدفدار تر.... انشاالله

پ.ن۲: تا همین چند دقیقه پیش پسرکم از این سر تخت تا اون سر تخت برام غلت(قلت؟) میزد. اینم مهارت جدیدش که امروز کشف کرد که از حالت دمر هم بتونه به طاقباز برگرده.... اینقدر هیجان زده میشه وقتی کار جدید یاد میگیره که حاضر نیست بخوابه..... فسقل مامان تا اخرین حد انرژی تلاشش رو ادامه میده..... عشقِ عشق

و من مادر شدم!

میخوام!

نمیشه....

شاید اینم از خاصیت های مادر شدنه

حتی وقتی بعد از چند ماه بلاخره فرصتی پیدا کردم که بتونم به عادت قدیم بنویسم.... نمیشه