بغضش اشکم رو در آورد
دل گرفته اش دلم رو از پا در آورد
احساس ضعفش منو شکوند
و نفهمید!
چه دردی رو دلم موند
همین می شود....
وقتی حرفهای سنگین دلت را به هوای دل نا آرامش خفه می کنی
و به جای زخم قلبت با آوای ناتوانی حرف می زنی
حقت می شود که بشنوی ناحقی کرده ای!
حقت می شود که پاسخی نگیری و بعد از اصرار
خرد شوی زیر بار شنیدن
نه...حق اعتراض نداری...
باید عذر خواهی کنی بابت همه ی انتظارت...همه ی صبرت و همه ی علاقه ات....
باور کن جز این هیچ چیز صحیح نیست....
خفه ام کرد و من....
دیگر ادامه نخواهم داد....
دنیا ادامه دارد و او نیز روزی مثل همه ی آدمها حقیقت را خواهد فهمید
روزی که دیر است برای من
اما امید وارم برای او دیر نباشد
دنیایتان کوچک است
خیلی کوچک
من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی
ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم
.............
دیگر نگاهم چشم به راه آمدنت نیست آشنای من
دیگر تاب این غمنامه را ندارم
که من ناله کنم و تو باز هم و باز هم نیایی