بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بیست و هشت

هر کاری کردم که تو رو گم کنم از خاطره هام 

به در بسته خوردم و باز از تو گم شد لحظه هام 

 

خاطره های بودنت چجور فراموشش کنم 

دلی که تو آتیش زدی چجوری خاموشش کنم؟ 

 

جای نگاتو پر نکرد هیچ کسی با هر چی که بود 

انگاری تو خون منی تو پوست و گوشت و تار و پود

  

 

دروغ نمیگم بعد تو خیلی ها رفتن اومدن 

اما توی نگاه من هیچ کدومش تو نشدن 

  

 

...... 

 

بی ربط ترین شعر بود به حس و حال امشبی که .... 

 

مادر نیست... 

و این اولین تجربه ی دلتنگی ماست 

اولین شب و شب هایی که صدای نفس هاش لالایی خوابم نمیشه 

تا بی خیال از غم همه ی دنیا چشمامو ببندم و آروم بگیرم 

اولین باره که دارم در و دیوار خونه رو مرور میکنم تا تصورش کنم 

تا دلم بیتابیشو تمام کنه و بغضشو فرو بده و محکم بایسته تا تکیه گاه دل بچه هایی باشه که میدونه بیش از اون دلتنگن....بیش از اون کم طاقتن.... 

 

لحظه ی وداع،وقتی چشمهاش به سختی پلک میزدن تا از ثانیه های آخر بیشترین تصویر رو به خاطر بسپارن....وقتی دستهاشو محکم گرفته بودم تا دیرتر رها شن.... وقتی میخواستیم زمان بایسته و چیزی ما رو جدا نکنه، دست به دامن خدا شدم 

 

فرشته ی مهربون زندگیم مسافر خونه اش شده و من مسافر جاده ی انتظار.... 

میگن بهتر از اون امانت داری نیست 

و من روزها رو میشمارم تا فرشته ام به خونه اش برگرده 

 

دلم بیقراره نگاهشه.... 

بی تاب در آغوش گرفتنشم.... 

 

اما... 

دلتنگی براش هم شیرینه 

خدایا سفر همه ی مسافرات رو بی خطر کن 

و لذت با تو بودن رو بر اونها کامل کن 

 

مادرم 

همه ی داشته هام فدای یک لبخندت 

دنیامو میدم که تو آروم باشی 

 

از همه حلالیت گرفتی 

همه خواستن تو هم حلالشون کنی 

اما منی که به اندازه ی همه ی زندگیم آزارت دادم.... 

منی که همه ی زندگیتو ازت گرفتم... 

با چه رویی تقاضای حلالیت کنم؟؟؟ 

 

دلتنگتم.... 

بیش از توانم دلتنگتم.... 

زود برگرد....

یازده

وقتی رفت بغض کردم 

دست خودم نبود 

خیلی سعی کردم تا جلوی اشکهامو بگیرم 

اشکم از غم نبود 

این بار از حسرت نبود 

اشک از عمق احساسی بود که هرگز کمرنگ نمی شد 

هرگز محو نمی شد 

 

احساسی که بهاش بیشتر از حروم شدن میون منطق های زندگی بود 

احساسی که هیچ رنگی از خودخواهی نداشت 

 

نخواستم پای دو دوتا چهارتای زندگی اسیرش کنم 

وقتی خوب میدونستم کم میارم و کم میاره جلوی دست قدرت مند روزگار 

وقتی می دونستم نمی تونم با الفبای دلم بار سنگینشو کم کنم 

 

سخت بود توجیه کردنش 

سخت بود وقتی دلم میگفت بیا و عقلم کنارش می زد 

سخت بود وقتی نفرینم می کرد و توی سکوتم اشک می ریختم 

 

خدا اون بالا شاهد من و همه ی اشک هام بود 

و دید که پاسخ اون نفرین ها که میدونستم از دلش نیست چیزی جز دعای خوشبختیش نبود 

هر لحظه آرزو می کردم اینقدر غرق در خوشبختی باشه که منو فراموش کنه 

و بدونه فقط به خاطر این نخواستم که بیش از حد واسم مهم بود 

فقط به خاطر این همراهش نشدم که به خاطر من از پا می افتاد 

 

حالا با افتخار سرم رو جلوش بالا میگیرم و بهش میگم: 

برنده ی این بازی تو بودی.... 

پس بخند و به خاطر خوشبختیت خدا رو شکر کن 

 

بهش میگم حرف دوست داشتن مقدس بود برام 

و بهش میگم خوشحالم....خوشحل و آروم 

برای این ازدواج خوب.... 

 

شما هم دعاشون کنید 

 

پ.ن:تا ۱۰ شهریور....پایان عهد ۱۰ ماهه ی ما...من و تو....فقط ۴ روز مونده.... میخوام این چهار روز رو به تمامی زندگی کنم....تیک تاک ساعت چه استرسی همراه خودش داره.... بی معرفت تو اصلاْ یادت هست؟؟؟

ده

بعد از رفتنت 

چند بهاری اومد و رفت 

اما هیچ بهاری زمستون رفتنتو بدرقه نکرد 

هیچ خورشیدی شب پروازتو به سحر نرسوند 

هیچ محبتی نبودِ مهر بوسه ات روی پیشونیمو کمرنگ نکرد 

 

هنوز حس مهربونی هر پدربزرگی قلبمو میلرزونه که دیگه ندارمت 

و حسرتش اشکامو سرازیر میکنه 

وقتی به یاد میارم تمام روز آخر رو 

که دستای سردتو توی دستم گرم می کردم به اشتیاق اینکه یک باره دیگه معجزه ای شه 

و چشمای مهربونت بازم به روم باز شه 

چطور تا صبح بالای سرت نشستم و خدا خدا کردم که این کابوس تمام شه 

 

عزیز ترین خونه ی ما 

خران رفتنت هیچ پایانی نداره 

و شبایی مثل امشب همه همرنگ حضور توئه 

 دلم،دلتنگ بودنته 

شونه هان محتاج لمس دستاته 

پیشونیم مشتاق بوسه هاته 

چه حیف که پاسخی جز حسرت نیست 

چه دردیه رفتنت 

 

خونه بدون بزرگش معنا نداره 

ای معنای همه ی خنده های من 

رویاتو از خوابم دریغ نکن 

این شبها بی تاب دیدنت هستم 

بی تاب دوستت دارم هایی که بارها برام زمزمه کردی 

و گفتی که تنهام نمی زاری 

 

پدرِ همه ی لحظه های بی پدریم 

تو که نزاشتی هیچ لحظه ای کسی منو یتیم ببینه 

توی این روزایی که نیازمند قدرتت هستم 

توی این ثانیه هایی که حس ضعف و شکست دارم 

توی استرس و اضطراب این راه 

دستمو بگیر و کمکم کن 

دلتنگتم 

دخترت رو یک بار دیگه در آغوش بگیر

نه

روزای سخت نبودن با تو 

خلا امیدو تجربه کردم 

داغ دلم که بی تو تازه می شد 

هم نفسم شد سایه ی سردم 

تو رو می دیدم از اون ور ابرا 

که میخوای سرسری از من رد شی 

آسمونو بی تو خط خطی کردم 

چجوری می تونی اینقده بد شی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/  

.....................................

 

همخوانی می کنم با محسن یگانه.... 

دلم رو میسپارم به نوای غمگینش و چشمامو می بندم 

می بینمت....درست با همون نگاه خداحافظی لحظه ی آخر 

وقتی بر میگشتم و نگاهت می کردم و هنوز ایستاده بودی 

وقتی بی خبر از فرداهای رو به رو میدونستم رفتنت همیشگیه 

وقتی دلم پر می زد سمتت و پاهام منو می کشوند سمت خونه 

 

و فرداش... 

و فرداهاش... 

همه ی حرمتا روز به روز....لحظه به لحظه .... قدم به قدم....شکست 

ما با دست خودمون تمام رویاها رو به باد سپردیم 

و من.... 

آه....خدا.... چه تجربه ای بود.... 

 

این روزها 

میخوام باهات حرف بزنم 

می خوام به یادت بیارم 

اما دستام خالی تر از اونه که بتونه سمتت بیاد 

شونه هام لرزون تر از اونه که بخواد بهش تکیه کنی 

و تو.... 

که با حضور من تنها بودی و با رفتنم تنهایی هات تمام شد 

و تو.... 

که هرگز نفهمیدی چرا من شکستم.... 

 

دارم میرم 

از دیار تو 

دارم میرم از این راه به بیراهه ی بی تو بودن 

بی حرف....حتی بی خداحافظی 

میرم تا روزی بیش از این مدیون عصبانیتت نشم 

میرم تا روزی زیر سنگینی سکوتت اشک نریزم 

 

هر چند.... 

مدتهاست که رفتم.... 

 

این روزها نوید آغازی تازه است 

شاید برای من شاید برای دلم 

دل به خدا سپردم 

و ایمانم میگه بهتر از این نمیشه 

 

دوستم واسم نوشت:همیشه پایان ها شیرینن....اگر دیدی شیرین نبود بدون پایان نیست! 

شاید این تلخی ها پایان ما نبود... 

شاید روزی جایی قصه ی ما دوباره صفحه ی تازه ای رو میبینه 

گرچه....مطمئنم اون روز دیره....دیر 

 

دلم.... 

یه حس.... 

یه انتظار.... 

آینده؟؟؟ 

نمیدونم!!!! 

 .......................................  

روزای سخت نبودن با تو 

دور نبودنتو خط کشیدم 

تازه می فهمم اشتباهم این بود 

چهره ی عشقمو غلط کشیدم 

عشق تو دار و ندار دلم بود 

اومدی دار و ندارمو بردی 

بیا سکوتتو بشکن و برگرد 

که هنوزم تو دل من نمردیییییییییی

هشت

 

 

تو هم با من نمی مانی،برو بگذار برگردم!

دلم می خواست می شد با نگاهت قهر می کردم... 

برایت می نویسم: آسمان ابری ست....  دلتنگم!

و من چندی ست با خودم، با عشق می جنگم... 

اگه می شد برایت می نوشتم روز هایم و...

 سهم چشم هایم را...

 سکوتم را...

 صدایم را! 

اگر میشد برای دیدنت دل دل نمی کردم...

اگر می شد که افسار دلم را ول نمی کردم!!!

هشت

سرم داد زد به حکم عصبانیتش 

محکومم کرد به کوتاه امدن 

فریاد زد شکسته شدن غرور و شخصیتم رو 

 

و ندانست من آن زمانی شکستم که در چشم او شکسته شدم 

نه با صبر و چشم بر هم گذاشتنم 

وقتی فریاد زد که دیگر طاقت تحملم را ندارد! 

وقتی ... 

 

آخ... 

آخ که هنوزم عجیب می فهممش

هفت

۲۵ سالگی هم آغاز شد 

ساده و معمولی 

 

نه عجیب بود و نه هیجان انگیز 

فقط همراه با خودش یه درد قدیمی رو زنده کرد 

 یه درد که نزاره نفس هام به آرومی جاشون رو به هم بدن.... 

 

مهم نبود کی یادش هست و کی یادش نیست 

مهم این بود که امسال دیگه از شوق هر سال خبری نبود 

دیگه اشتیاق صفر شدن ثانیه ها رو نداشتم 

دیگه قلبم نمی زد تا آخرین لحظه ی اون سال رو بگذرونم 

دیگه هیجان شروع یک سال دیگه رو نداشتم 

 

مهم این بود که اینقدر تلخ بودم که نخوام گذشته رو مرور کنم 

نخوام به یاد بیارم توی ۲۴ سالگی چی بهم گذشت 

نه.... 

بد نبود 

شاید بزرگ ترین اتفاق زندگیم بود 

اما 

قلبم ضعیف تر از اون بود که قدرت به یادآوریشو داشته باشه 

روحم خسته تر از اون بود که بپذیره چه اتفاقاتی رو گذرونده 

دستام سردتر از اون بود که یه بار دیگه پیش چشمم بیان و باز بگم میشه تنها نبود!!!! 

نا امید تر از اون بودم که تکرار کنم فردا روز دیگه ایه 

 

 

نه.... 

آدمها نمی بینن من چطور تسلیم شدم 

هنوز اونقدر قدرت دارم تا توی دنیاشونمحکم راه برم و سرم رو بالا بگیرم 

اما... 

چه کنم که در آخرین دقایق 

سیاه پوشی غمگین همه ی رویاهامو با خودش برد 

و من التماس کنان کمک خواستم و تنها بودم 

 

چه کنم که رها شدم ....  

چه کنم وقتی راهیی جز رفتن نمونده.... 

 

آه خدای من  

این هم شروع شد 

خودمو دست تو می سپارم 

هر چی تو گفتی....تسلیم!

پایانی دیگر!

توی اولین دقایق آخرین روز،اشک ریختم و پذیرفتم باختن رو! 

 با خدا درد و دل کردم و قول دادم دیگه اصرار نکنم  

قول دادم سر تسلیم فرود بیارم و رضا باشم 

قسم خوردم که این آغاز، آغاز زندگی حقیقیم باشه... 

 

عشق؟....آزادش کردم! 

نفرت؟.....کنار زدم! 

خیانت؟....فراموش کردم! 

دوستی؟.... از خاطر بردم 

 

فقط خودم! 

و دنیای بی ریای قلبم 

و خدایی که حضورش کافیه برای همه ی زندگیم 

 

دیگه ازت چیزی نمیخوام 

روز گذشتن رسید 

یادت هست گفتم زمانی میرم که رفتنم آزارت نمیده؟؟؟ 

یادت هست بهت گفتم تا قبلش تنهات نمیزارم؟؟؟ 

یادت هست بهت گفتم وقتی رهات می کنم که نیازی بهم نداری؟؟؟ 

 

وقتش رسید.... 

پایان امروزم....پایان عشق نیست! 

تازه آغاز عاشقانه هایم است 

که بی تو سر میدم.... 

در فراقت!

شش

وقتی که مثل غریقی در وجودش غرق شوی  

قلبت چنان در اجباری ناباورانه لبریز او میشود  

که چیزی توان جدا کردنش از دنیای درونت ندارد  

و او خود عاجز است از اینکه از قلبت رها شود.
  

................... 

ممنون از دوست خوبی که اینو برام نوشت... 

چه زیباست...

پنج

لحن تو.... 

لحن سرشار از شکایتت 

حالت تدافعی ای که جلوی من داشتی 

نشنیدنت 

 

احساس غریقی رو داشتم که با نا امید شدنش دست از دست و پا زدن می کشه 

و آروم آروم خودش رو به مرگ می سپاره 

 

سخت بود دستم رو از دستت بیرون بکشم و رها شم از خواستن حضورت 

اما به اجبار تو مجبور شدم 

به اجباری که تو بهانه ی خودت قرار دادی تا فراموش کنی کی هستی!!!! 

 

قلبم....نه .... درد نمی کند... 

قلبم مرد.... 

 

این بود نهایت قول تو؟؟؟؟