بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

هشت سال گذشت!

ضجه های دلم را خط به خط نوشته بودم 

درد نبودنت 

غضه ی دلتنگی هایت 

حسرت آغوشت 

 

نوشته بودم و اشک ریخته بودم 

در این شب سیاه چون کابوس.... 

 

برایت از سختی لحظه ی وداع نوشته بودم و 

سنگینی ثانیه ای که خاک سرد بر تمام روحم نشست.... 

 

برایت از بوسه های پدرانه ات روی پیشانی ام گفته بودم و 

خواب هایی که همیشه به یادت دیدم و جان گرفتم 

 

نمیدانم چرا نخواستی اینجا بماند؟ 

نمیدانم چرا خواستی حالم عوض شود 

نمیدانم چرا .... 

 

اما مطمئنم از مهربون ترین پدر بزرگ دنیا جز این هم نمیتوان انتظار داشت 

کسی که در تمام لحظه های ترسم خود را سپر من کرد و ایستاد 

قرص و محکم 

و قسم می خورد که نمیگذارد هیچ کس لحظه ای مرا ناراحت کند 

کسی که موقع تلاش های من پشتم ایستاد و مقابل همه فریاد میزد 

من پشتشم.... باید جلو بره.... باید موفق بشه.... باید بالا بره 

کسی که قبل از نیاز من، به دادم می رسید.... 

کسی که همیشه حمایتش تکیه گاهم بود 

 

میدانم.... میدانم که از تو جز این هم انتظاری نبود.... 

 

اما.... 

غم غریب دل من با هیچ مرهمی ارام نمیگیرد

 

درست از همان ثانیه ای که تو را از چشمانم گرفتند 

از همان لحظه ای که فریاد کشیدم 

در حضور همه 

اولین و تنها بار در زندگیم 

از همان لحظه که پای مادرم لرزید و از حال رفت 

از همان اشکی که برای اولین بار از چشمان پسرهایت ریخت و شانه هاشان می لرزید 

از همان قدم های تند و پشت سر هم من 

که فرار میکردم و به دنبالم می آمدند تا مرا بگیرند 

از آن لحظه ای که قید زندگی را زدم و میخواستم به تو برسم 

از آن لحظه ای که عمو نگه ام داشت و روی زمین نشستم و صدایت کردم 

از همان لحظه که باور کردم تو هم به خاطره ها پیوستی 

دیگر خوب نشدم.... 

دیگر آن دخترک نبودم.... 

دیگر واقعی نبودم..... 

 

از ان شبی که به خانه برگشتم و تو نبودی 

قلبم دیگر قلب نبود 

از ان شب 

تا همین لحظه ای که هشتمین سالگرد رفتنت است 

عزای رفتنت را به دوش کشیدم 

از آن شب تا الان.....بی تو یتیم ترین دختر دنیا هستم 

بی تو..... هیچ شادی ای بی دلتنگی نبود 

بی تو.....هیچ رنگی رنگ آرامش نیست 

 

دوستت دارم 

پدربزرگ قدرتمند من.... 

یادت گرامی

وقتی که نزدیکی 

به من و احساسم 

گرمی دستاتو 

به خوبی میشناسم 

پیش تو آرومم 

وقتی دلم تنگه 

قلبم واسه عشقت 

با دنیا می جنگه  

چه حس خوبیه 

تو اینجا پیشم 

وقتی که می خندی 

من عاشق تر میشم 

می خوام همه عمرم 

 کنار تو باشم 

میخوام عاشق ترین 

عاااااااشق دنیا شم 

.................................................... 

 

امشب شب مهمی برای ما بود 

توی شب های موندگار ما، توی تقویم روزهای خاطره انگیز ما، ثبت خواهد شد! 

 

.................................................... 

 

وقتی که اینجایی 

زندگی شیرینه 

تو حتی اخماتم 

به دلم میشینه 

تو نبودت عشقم 

میدونی دلگیم 

دوری ازت سخته 

نباشی میمییییرم 

تو همه دنیامی 

با تو خوبه حالم 

من به این احساس  

رویایی می بالم 

تو هستی و قلبم 

قدرتو می دونی 

عشقی که بین مااااست 

تا ابد می مونه 

 

عششششقم 

تو رو دارم 

چه خوبه دستامو تو دستات میزارم 

عششششقم 

تویی جونم 

تا ته دنیاااااا من با تو می موووونم

وقتی که نزدیکی 

به من و احساسم 

گرمی دستاتو 

به خوبی میشناسم 

پیش تو آرومم 

وقتی دلم تنگه 

قلبم واسه عشقت 

با دنیا می جنگه  

چه حس خوبیه 

تو اینجا پیشم 

وقتی که می خندی 

من عاشق تر میشم 

می خوام همه عمرم 

 کنار تو باشم 

میخوام عاشق ترین 

عاااااااشق دنیا شم 

.................................................... 

 

امشب شب مهمی برای ما بود 

توی شب های موندگار ما، توی تقویم روزهای خاطره انگیز ما، ثبت خواهد شد! 

 

.................................................... 

 

وقتی که اینجایی 

زندگی شیرینه 

تو حتی اخماتم 

به دلم میشینه 

تو نبودت عشقم 

میدونی دلگیم 

دوری ازت سخته 

نباشی میمییییرم 

تو همه دنیامی 

با تو خوبه حالم 

من به این احساس  

رویایی می بالم 

تو هستی و قلبم 

قدرتو می دونی 

عشقی که بین مااااست 

تا ابد می مونه 

 

عششششقم 

تو رو دارم 

چه خوبه دستامو تو دستات میزارم 

عششششقم 

تویی جونم 

تا ته دنیاااااا من با تو می موووونم

دوست داشتن تو، آرامش بخش ترین حادثه روزانه هایم است

خواستن تو، بهانه هر صبح بیدار شدن و

رویاى تو، اشتیاق هر شب به خواب رفتنم است


تو اتمام ارزوهایمى

استجابت دعاهایم.... 

پایان سال ها اشک و عذاب

تو التیام زخم عمیقى هستى که بى معرفتى ادمها بر قلبم به جا گذاشت


تو دلیل هر خنده ام شدى

و این یعنى زندگى دوباره .....

زندگى با تو....

پر از تنهاییم ای کاش بودی 

که داره زندگیم از دست میره 

یه آهنگی گذاشتم که میدونم 

اگه گوشش کنی گریه ات میگیره 

 

صدام از گریه ی دیشب گرفته 

دارم میمیرم از دیوونه حالی 

با اشکام باز مهمونی گرفتم 

همه چی هست فقط جای تو خالی 

 

دارم دنبال عکسامون میگردم 

همونا که لب دریا گرفتیم 

اگه ما سهم همدیگه نبودیم 

چرا توی دل هم جا گرفتیم؟؟ 

 

چه معصومانه افتادی تو این عکس 

چه لبخند ملیحی رو لباته 

تو می خندی و من گریه ام گرفته 

چقدر این خونه تشنه ی صداته 

 

تو یادت رفته وقتی گریه دارم 

برای اشکای من شونه باشی 

تو یادت رفته باید خونه باشی 

باید پیش منه دیوونه باشی 

 

نگو خونه بگو دیواره بی در 

که سر تا پاشو خاموشی گرفته 

مگه من توی تقدیرت نبودم؟ 

شاید دنیا فراموشی گرفته 

 

.................................................................................................... 

یه روزایی 

نه... 

یه لحظه هایی 

هر چقدر هم دورت بهانه برای شادی و خنده باشه 

بازم بغض می کنی و دنبال یه گوشه ی خلوت میگردی 

تا بی صدا برای خودت اشک بریزی 

 

یه ثانیه هایی هست 

که مهم نیست کی باشه و کجا 

مهم نیست چند سال و دهه از  اون اتفاق گذشت باشه 

که مهم نیست چقدر بزرگ شده باشی و تونسته باشی از پسِ تحملش بر بیای 

آره.... یه ثانیه هایی هست 

که ان چنان دردی توی خودش داره 

که از پا میندازدت و مجبور میشی بشینی روی زمین و  

غم دلت رو با قطره های اشکات همراه کنی 

  

چند سالی هست جمعه ها رو دوست ندارم 

نه واسه غروبی که همه از دلگیریش میگن 

فقط واسه اینکه 

به رفتن تو گره خورد و من در کمال ناباوری 

به بی تو بودن محکوم شدم 

 

فقط واسه اینکه اون روز و اول لحظه 

میدونستم چه روزها و سالهایی قراره در حسرت ندیدنت بسوزم و 

دست سردت رو توی دستم گرفتم و پشت سر هم می بوسیدم 

واسه اینکه زخم بی پدری رو یک بار تجربه کرده بودم و 

می فهمیدم چی پیش رومه 

 

میدونی بابا بزرگ 

هنوزم مثل همیشه 

وقتی سر درگم و گیجم 

وقتی نمیتونم درست تصمیم بگیرم و پر از ترسم 

درست مثل اون موقع ها 

تو رو تصور میکنم که داری پیشونیمو می بوسی و بهم میگی 

تو برو جلو من تا آخرش باهاتم 

و من چه قدرتمند میشدم با این حرفت 

 

یاد خواب ۳ سال پیشم هنوز باهامه 

یادمه حرفت 

یادمه نشونه ات 

و مطمئنم اون خواب بی دلیل نیست 

فقط 

هنوزم به کمکت احتیاج دارم تا درست تفسیرش کنم 

و این ندونستن منو بیش از همیشه دلتنگت میکنه 

 

بابا عزیزم 

جات خیلی خالیه...

می ترسم!

حذف شد....


پ.ن2: عزیز عمه اشه.... نمیشه من ببینمش؟؟؟؟

صفحات تقویم را ورق میزنم 

خط حضور تو را دنبال میکنم 

از اولین ثانیه ای که پا به دنیایم گذاشتی 

تا همین لحظه ای که تمام روح مرا تسخیر کردی 

 

از آن اولین نگاهت که نفهمیدم چگونه انزوای قلبم را شکست 

تا همین حمایت بی حد و مرزت که مرا با اشتیاق به سمت "ما" شدنمان می کشاند 

 

خاطره ها را مرور میکنم 

گم شدن میان خیابان های آشنا 

سلامی سرشار از دلهره ی قلب هامان 

خنده ها و شوخی هایی ساده در میان التهاب قلب هایی که نمیدانستند چرا مثل همیشه! نیستند.... 

آن فالوده ی بی نظیر و تکرار خاطرات کودکی 

و رفتنی که آغاز تا همیشه ماندن بود.... 

 

تقویم را ورق میزنم تا لحظه های با تو بودن را مرور کنم 

و تو را میبینم که هر لحظه ی زندگیم را به نام خود کردی 

خواب هایم را.... بیداری هایم را.... خنده هایم.... دلتنگی ها.... خستگی ها .... و تمام عاشقانه هایم را.... 

و تو اینگونه مرا از مرز های سرد و سیاه نا امیدی بیرون کشیدی 

 

نوشته هایم را ورق میزنم 

غم میانشان اشک را دوباره به چشمانم می کشاند و  

سر بلند می کنم به آسمان 

سکوت میکنم 

و میدانم که خدا بهتر از من میداند بر دلم چه می گذرد 

لبخند من گویای همه ی نگفته هاست.... 

 

میدانی عزیزترین 

باورم نمیشد که تو روزی در این دنیای واقعی کنارم قرار بگیری 

و به انتظار این سالها  پایان دهی 

باور نمیکردم روزی قید همه را بزنی تا فقط مرا داشته باشی 

باور نمیکردم پایان آن همه عذاب به شیرینی با تو بودن ختم می شود 

 

حالا سرم را مقابل همه بلند میکنم 

و فریاد میزنم که 

این هم پاداش آن همه سختی و درد.... 

 

مهربان ترینم 

امروز و تمام این روزهامان مبارک

امنیت را به من برگرداندى

و ارامش را

خنده از ته دل

و دلى سرشار از شوق را


مرهم درد یک عمر زندگى شدى

و تکیه گاه محکم این دل تنگ


بیش از این چه بگویم

که امروز و این روزها 'تو' اثبات مردانگى یک دنیااااا شده اى

چه بگویم وقتى چشم بسته داشته و نداشته هایم را به تو بخشیدم و

براى اخرین بار اعتماد کردم


گرماى حضور تو معجزه ى زنده شدن قلبم را همراه داشت

و من هنوز ناباورانه به خودم مى نگرم

یعنى محال ممکن شد؟

بابا......



نمى دانم چه شده که نمیتوانم بنویسم

ذهنم خالى شده.... خالى از هر واژه....

میخواهم از تو بنویسم اما کم دارم

حرفى کلامى به ابعاد یک قلب یک احساس

هر چه مینویسم کم است

کم اوردم میان داشته هایم ....

هر چه در کوله بار این سالها گشتم نبود


عمق این احساس در هیچ کدام از واژگانم نگنجید 

من ماندم و سکوت این ساعت ها و خالى ماندن این صفحه در این روز خاص

روز تولد تو

روزى که دنیا برایم هدیه اى الهى در نظر گرفت

روزى که دوباره زندگى به این خانه برگشت

 

براى نوشتن از تو هیچ ندارم

جز این دل بیقرار و دست هایى که هر لحظه جستجویت میکند

براى گفتن از این احساس کم دارم و اعتراف میکنم که در برابر مهربانى نگاهت ناگزیر مجبور به سکوتم....


امروز روز تو بود و من

هر لحظه هر کجا به عشقت نفس کشیدم و لبخند زدم و شکر به جا اوردم

امروز میلاد تو بود و گویى خدا مرا دوباره متولد کرد


زندگیم از امروز معناى دیگرى دارد و این هدیه ى بى نظیر توست

مرد مهربان رویاهایم....


میلادت مبارک

همیشه معجزه گر زندگیمان باش


پ.ن:

خاطرت هست روز امدنت هوا چه رنگى بود؟

سبز یا نیلى؟

سفید یا ابى ؟

تو از جنس کدام رنگى که اینچنین زندگیم را زیبا کردى؟؟؟