بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

زمین ایمان آورد و جهان سبز شد

زمین سردش بود، زیرا ایمانش را از دست داده بود ؛ نه دانه های از دلش سر در می آورد و نه پرندهای روی شانه هایش آواز می خواند. قلبش از ناامیدی یخ زده بود و دستهایش در انجماد تردید مانده بود.
خدا به زمین گفت: عزیزم ایمان بیاور تا دوباره گرم شوی. اما زمین شک کرده بود، به آفتاب شک کرده بود، به
درخت شک کرده بود، به پرنده شک کرده بود.

خدا گفت:

به یاد می آوری ایمان سال پیشت چگونه به پختگی رسید؟ تو داغ و پر شور بودی و تابستان شد، و شور و شوقت به بار نشست و کم کم از آن شوق و بلوغ به معرفت رسیدی، نام آن معرفت را پاییز گذاشتیم. اما... من به تو گفتم که از پس هر معرفتی، معرفت دیگری است، و پرسیدمت که آیا میخواهی تا ابد به این معرفت بسنده کنی؟ تو اما بی قرار معرفتی دیگر بودی. و آنگاه به یادت آوردم که هر معرفت دیگر در پی هزار رنج دیگر است. و تو برای معرفتی نو به ایمانی نو محتاجی. اما میان معرفت نو و ایمان نو، فاصلهای تلخ
و سرد است که نامش زمستان است. فاصلهای که در آن باید خلوت و تأمل و تدبیر را به تجربه بنشینی، صبوری و سکوت و سنگینی را.

و تو پذیرفتی. اما حال وقت آن است که از زمستان خود به درآیی و دوباره ایمان بیاوری و آنچه را از زمستان آموختی در ایمان تازهات به کار بری. زیرا که ماندن در این سکوت و سنگینی رسم ایمان نیست، ایمان شکفتگی و شور و شادمانی است. ایمان زندگی است پس ایمان بیاور، ای زمین عزیز! و زمین ایمان آورد و جهان گرم شد. زمین ایمان آورد و جهان سبز شد. زمین ایمان آورد و جهان به شور و شکفتگی و شادمانی رسید.

از سر خط نام ایمان تازه زمین، بهار بود. 
 
از وبلاگ :قصه انتظار

این روزها به شدت از هر تغییری استقبال می کنم 

مثل امروز 

 

 

خدایا اگر این کار به صلاحه،خودت درستش کن 

 

فکر میکنم برای آینده ی زندگیم قدم مهمی بود....

هنوزم بعد از این همه سال وبلاگ نویسی  

نفهمیدم وقتی مینویسید کامنتتون خصوصی و تائید نشه 

و هییییچ آدرسی هم نداره  

اون وقت سوال هم می پرسید، 

دقیقاْ انتظار دارید من چطوری بهتون جواب بدم؟؟؟؟؟ 

 

یا همین جوری محض خالی نبودن صفحه ی کامنتتون این سوال رو پرسیدید 

که به جوابش فکر نکردید 

یا اینکه به این سوال بنده هیییییچ توجهی نکردید 

 

حالا هر کدومش هست دیگه پای خودتون!  

فقط از جواب نگرفتن شاکی نشید دیگه تو رو خدا!!!!!! 

.................... 

 

توی دل من از کل بهار و سر سبزی و بوی عید و عشق لحظه ی سال تحویل و خلاصه همه ی تحولات همراه بهار،فقط و فقط اون حس خستگی مفرط از پذیرایی مهموناش بود و هست و احتمالاْ همچنان تا پایان ماه خواهد ماند! 

 

نه خوب....خدایی خیلی نا شکر میتونم باشم اگر نگم که امسال چقدر جمع دوستانه-خانوادگیمون شاد تر و هیجان انگیز تر از هر سال بود و چقدر متفاوت مراسم ۴شنبه سوری و تحویل سال رو برگزار کردن 

 

کنار زاینده رود همیشه خواستیه من و در حالی که بچه ها ترقه و فشفشه می زدن و حساااااابیییییی انرژی ها رو تخلیه می کردن 

 

خوب حالا دیگه به اونا چه که من همه ی لحظه ها به یاد کسی بودم که جاش کنار من و توی شادی اون شب ها خالی بود و بی اون حقیقتاْ هیچ شیرینی ای حس نمی کنم.... 

 

گفته بود دیگه بی من نه سفر میره نه جشن! 

قرار بود هیچ جا بی هم نریم 

حالا میدونم حتی وقتی میریم هم....هیچ لذتی نداره 

 

وقتی همه ی دوست داشتنی ها با حضور اون رنگ میگیرن 

این بی انصافیه که من دنیا رو محکوم کنم که چرا من عید رو حس نکردم و بهار رو ندیدم هنوز!!!! 

 

خدایا 

به نیمه ی این انتظار رسیدم 

حالا دیگه توی سراشیبیه این اتفاق هستیم 

تو تنها پناه مایی 

دستمون رو رها نکن 

تا این روزهای باقی مانده هم بگذرن 

و خواست تو بر تقدیر ما رقم بخوره 

 

خدایا 

عاشقی رو یادم بده...

 

هوا هر وقت که بارونیست 

تو فکر من چراغونیست 

پرم از خاطرات تو 

همونایی که می دونی 

 

 

مگه یادم میره یک دم 

تا هر وقتی که من زنده ام 

تو بانیه یه مشت شعری 

هم الان هم در آینده ام 

 

دلم می خواد بیام پیشت 

بزارم سر روی دوشت 

بگم می میرم از عشقت 

برم گم شم تووو آغوشت 

 

من و تو زیر بارون بود 

به جون هم قسم خوردیم 

تووو چشم هم نگاه کردیم 

نگاه کردیم از عشق مردیم 

 .............. 

 

هوای تو که در جان می نشیند 

خاطره ها نفس تازه می کنند و یاس های سفید عشق دوباره و باز هم بیشتر جوانه می زنند 

همه ی روحم می شود تو و تو و تو 

و کسی چه می داند چه حالیست این روزهای بی تو بودن و همیشه با تو بودن 

  

خیال خامیست باور اینکه تو را در این چهارچوب کلامی گنجاند 

  

با تو خط به خط به تناقض رسیدم و واژه واژه همه را به هم رساندم 

با خیال تو جنگ باورها را به صلحی ابدی بدل کردم 

با تو همه را از سر گذراندم و به یک واحد یکتا رسیدم 

با تو خلوص عشق را شناختم 

با تو فنا شدن را تجربه کردم و دوباره شکل گرفتن را 

 

تو....تو....تو.... 

چه میکنی در این روزهای دلتنگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

 

حلالیت

آمده ام برای حلالیت.... 

از همه ی شماهایی که میشناسیدم 

از همه ی شماهایی که حتی یک لحظه در کنارم بودید و همراه غصه هایم 

 

اگر کلامی رفتاری یا حتی سکوتی شما را دلگیر کرد ببخشید 

بگذارید به حساب یک دل زخمی و یه روح کم حوصله 

 

حلالم کنید 

به بزرگی خدایتان حلالم کنید 

 

 

من هم می روم 

می روم به دیار سراسر عشق 

و با عشق می روم 

  

با یک دنیا اشتیاق و انتظار 

میروم تا اشک بریزم تا بغض کنم تا همه ی فریادهای خفه شده ام را خالی کنم 

میروم تا عشق را از سلطان عشق گدایی کنم 

میروم تا چند روزی زندگی کنم 

 

 

قول می دهم اگر چشمم به ضریح نوربارانش افتاد همه ی تان را یاد کنم 

و آرزوی همه ی شماها را تکرار کنم 

قول میدهم فراموش نکنم 

قول میدهم امانت دارتان باشم 

 

شما هم دعایم کنید تا دست خالی برنگردم 

که با قلبی لبریز از نیاز عازمم 

 

 

همه ی شما را به خدای مهربانم می سپارم 

نمیدانم چه خواهد شد 

اما من با عشق می روم و هر اتفاق پیش رو را عاشقانه انتظار میکشم 

 

خدایا 

دست خالی برنگردم!!!!!!!!!!!! 

 

 

پ.ن:راستی.....سال نو مبارک....

قمار خطرناکیست این عشق 

به کدام سو رو کنم که مهره ی دو سر سوخته نباشم؟ 

 

تاوان سنگینی دارد 

حتی نمیدانم زیر پایم محکم است یا نه 

و نمیدانم چقدر قدرت تحملش را دارم 

 

میدانم وقت انتخاب است 

میان این همه شک و تردید 

میان همه ی این بدبینی ها و ترس ها و نبودن ها 

و با وجود همه ی خاطره ها و قول و قرارهایی که شاید تنها بین من و او ماند..... 

 

 

باید با هیچ انتخاب کنم 

باید روی هیچ شرط ببندم و پیش بروم 

بی گله بی شکایت....که اگر انتخاب کنم یعنی همه چیز را پذیرفته ام 

 

خدای من 

وقتی راه را نمی شناسم تو راهنمایم باش 

وقتی نمیدانم تو امیدم باش 

وقتی جز تو فقط بی کسی همدمم است تو یاریم کن 

 

کدام؟؟؟؟ 

میخواهم راهم حقیقت باشد 

حقیقتی که رضای توست....

نه نگوئید 

تو را به خدا نگوئید 

بیش از این مرا در این حصار به زنجیر نکشید 

من از شما چیزی نمیخواهم 

دیگر هیچ نمیخواهم جز رهایی از دنیایتان 

بگذارید من در رویاها و کابوس های خود تنها بمانم 

حال که من و اوی من خواستیم تنها باشیم شما هم تنها رهایم کنید 

 

شما را به خدایتان قسم می دهم بیش از این مرا در بازی واژگان گیر نیندازید 

 

من خسته تر از آنم تا زبان عشق را برایتان هجی کنم 

من بریده ام از اصول باور شما 

من دل کنده ام از هر چه آینده و آیینه است 

 

من فقط می خواهم دل به ایمانم ببازم 

و در تکاپوی رسیدنش بمانم 

من میخواهم انتظار را برایش ثانیه ثانیه به تصویر بکشم 

من می خواهم همه ی آرزوهایم را پرپر کنم و لحظه ی دیدنش پیشکش کنم 

من می خواهم بی واسطه ی بی واسطه دوستش داشته باشم 

 

عشق حق است 

ذات عشق نه دلیل دارد و نه با دلیل توجیه می شود 

پس مرا به حال خود بگذارید 

من به ایمانم و به ایمانی که به او دارم معتقدم 

 

روزی رو سفید خواهم شد 

خواهید دید 

خواهید دید 

.... 

 

خطایم را ببخش سلطان عشق! 

به جبرانش زخمی بر قلب کشیدم تا دردش تو را هر لحظه در یادم پررنگ تر نماید 

 

خط سفید مانده بر دستم هنوز حضورت را فریاد می کشد 

و من از سفیدی آن به رویای تو می رسم 

من خوشبختم 

با همین خیال ساده 

من به تو ایمان دارم 

و این ایمان مرا بس است 

.....

همین که می نویسم و .... 

به واژه می کشم تو رو....  

دوباره بار غم میشینه روی شونه های من 

 

همین که میشکفی مثه 

یه گل میون دفترم 

دوباره گرمی لبات دوباره گونه های من 

همین که میری از دلم 

قرار آخرم میشی 

دوباره زخم می خورم دوباره باورم میشی 

 

همیشه کم میارمت 

همیشه کم میارمت 

نمیشه که نبارمت   

 

گریه فقط کار منه 

تو اشکاتو حروم نکن 

به واژه ای نمیرسی 

اینجوری پرس و جو نکن 

فاله ها مال منن 

تو فاصله نگیر ازم 

بمون که باورت بشه 

گریه نمیشه سیر ازت 

 

همیشه کم میارمت 

همیشه کم میارمت 

نمیشه که نبارمت 

 

.......... 

مهم نیست اگر همه ی معادله های دنیا به تناقض این احساس برسند 

مهم نیست اگر متهم شوم به دیوانگی و پریشانی 

 

نه عزیز دل لحظه های بیقراری 

مهم نیست اگر احساس من در قانون بازی دنیا تعریف نشده و حقی برایم نمی شمارد 

بگذریم از اینکه دل تو هم شرط وفاداری را بخشید  

 

من تو را در صمیمانه ترین لحظه های زندگی همراه دیدم 

من معرفت تو را در سخت ترین دقایق با هم بودنمان چشیدم 

من با حضور تو زندگی را فهمیدم 

همین برای باور احساسم کافیست 

 

حریم من و تو جای هیچ بیگانه ای نیست 

جای هیچ کسی که قدرت باور این احساس را نداشته باشد 

 

روزی اگر باورش کردی بدان که تنها در انتظار توست 

اگر باورش نداشتی،بگذار همرنگ همان حامی رویایش بماند 

بگذار در باور همان روزها باقی بماند 

این همه ی خواسته ایست که برایش مانده....

 

همهمه ی ذهنم شده تکرار اسم تو.... 

 

آشفتگی قلبم شده میاد نمیاد وعده ای که تو دادی 

 

آرامشم شده دیدن اون عکس یادگاریمون 

 

دعام شده صبر خواستن از خدا که دلتنگیت رو طاقت بیارم 

 

اما... 

تو در چه حالی؟ 

تو کجایی؟ 

یعنی خوبی؟ یعنی آرومی؟ 

شبا که دلت میگیره با کی حرف میزنی؟ 

وقتی نیاز داری کسی آرومت کنه کی همدمت میشه؟ 

وقتی می خوای کسی دستاتو توی دستش بگیره تا بدونی تنها نیستی به کی رو میاری؟ 

کسی جای منو برات پر کرده یعنی؟ 

تو....تو خوبی؟؟؟ 

 

  

غروب که میشه دلم بهانه ات رو میگیره  

کی تموم میشه این روزای نبودنت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

کی میای و رویای بودنت رو به تصویر میکشی؟؟؟؟ 

 

من هنوزززززم همون دخترک تو ام 

زودتر بیا 

نزار این انتظار بیش از این طولانی شه 

دلم برای دلت تنگه.....