-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 تیرماه سال 1392 00:01
بهم نگاه نکرد چشاشو بست و رفت دل منو شکست و رفت منو دوستم نداشت به عشق من به حس من محل نزاشت دلم گرفت ازش منو به گریه هام سپرد غم منو یه بار نخورد باید ببخشمش؟ یا نفرینش کنم خدااااا؟؟؟؟ یا اینکه از غمش بسوزم اینجاا سرد و بیصدا به اشکم اعتنا نکرد و درد بی کسی رو تو دلم گذاشت منو سوزوند و از تموم این سوزوندناش دست بر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 خردادماه سال 1392 22:15
من در امتداد این شب لعنتی سقوط خواهم کرد....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 خردادماه سال 1392 09:24
حالم خوب نیست حالم این روزها هیچ خوب نیست این روزهای عجیب خاکستری که لحظه ای شاد می شوم و لحظه بعد اشک به چشمانم می نشیند این روزهایی که درد کشیدنش نفسم را بند می آورد اما سجده ی شکر به جا می آورم که همه چیز دارد به خوبی پیش می رود این روزها، روزهای خاکستری دفتر زندگی من است دوستش دارم و جای خالی حضورش در خانه آتش به...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 خردادماه سال 1392 23:51
باز هم خواب تو قرار از این دل بیقرار ربوده باز هم نه من! که این ناخودآگاه روح من، تو را به لحظه لحظه هایم کشاند و من دلتنگم.... و باز مجبورم تا دلتنگی را به تن واژه ها بکشانم این سرانجام عاشقی من بود....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 خردادماه سال 1392 11:30
قرعه کشی تمام شد ! تو به اسم دیگری درآمدی تقدیر جای خود ، اما لااقل اسم مرا هم در کیسه ات می انداختی . . .
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 خردادماه سال 1392 20:34
عشق را حساب منطق نیست .... قبول .... اما منطق بی منطقت را بنازم که این روزها عشق را به سخره گرفته!!!!! اسیر کدام بی وجدانی هایت شده ای که اینگونه اعتمادم را به تاراج می بری؟؟؟؟
-
خدا جون
دوشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1392 20:25
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1392 22:04
دیگر به خاطر نمی آورم که این اشک ها از درد نبودن های دیروزت است یا از دلتنگی بودن اما نبودن این روزهایت دیگر به خاطر نمی آورم که چرا هنوز حجم بودنت هم این تنهایی را پر نمی کند دیگر نمیدانم جواب این قطره های خیس از غم را چگونه بدهم.... خسته ام به اندازه ی همه سالهای زندگیم خسته ام در این روزهای پایانی در این لحظه های...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 اردیبهشتماه سال 1392 17:43
تو فراموش کردی آری....حرفهایی را که آتش به جانم کشید از یاد بردی و من با تلنگری ساده دوباره ات در آن ها سوختم و باز هم خاکستر شدم لرزیدم تمام احساسم دوباره لرزید من چه مصیبتی را از سر گذرانده ام میبینی؟
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1392 10:51
و باز هم تکرار قصه ی غصه ها و حسرت ها و باز هم شادی اشک آلود من باز هم درد های بی درمان این قلب مرده باز هم من و عکس تو و رد پای رفتنت برایت تمام عاشقانه هایم را مرور میکنم همه را طبق طبق به تو تقدیم میکنم برایت تمام دوست داشتنی هایم را تمام آرزوهایم را جمع میکنم همه را قربانی یک لحظه لحظورت میکنم برایت شعر ها میخوانم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1392 08:51
وقتی پیش تو ام از من نپرس بیقرار کدام دردهایم هستم.... در کنار تو که هستم قدم قدم با تو... یا آن هنگام که عاشقانه به تو تکیه میکنم کدام غم در دنیا وجود دارد که بتواند در دل من جا بگیرد؟؟؟ با تو که هستم جز عشق،جز آرامش،جز غرق شدن در خوشبختی،جز رهایی احساس دیگری ندارم پس ملامتم نکن که چرا با ذره ای دور شدن بهانه گیری...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 اسفندماه سال 1391 01:02
عشق یعنی یک قرارِ بی قرار یعنی دویدن دمادم برای زودتر رسیدن یعنی تق تق تق در کوچه های خلوت سر سبز بی ترس... بی واهمه از غریبه ها.... ادامه دارد
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 دیماه سال 1391 12:25
من و تو توی این دنیا یه درد مشترک داریم دوتامون خسته ی دردیم رو قلبامون ترک داریم من و تو کوه دردیم و یه گوشه زخمی افتادیم داریم جون می کنیم انگار رو زخمامون نمک داریم تموم زندگیمون سوخت تموم لحظه هامون مرد هوای عاشقیمونو هوای بی کسیمون برد من و تو مال هم بودیم من و تو جوووون هم بودیم خوره افتاد به جون ما تموم جونمونو...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 آذرماه سال 1391 17:25
تو که رها کردی و رفتی تو که نشنیده گذاشتی و دل کندی پس چرا همه ی خواب های من گره خورده به حضور تو؟؟؟ من که دیگر جستجویت نمیکنم! که که واقعیت ها را پذیرفتم من که رفتنت را باور کردم انچنان که گویی هرگز نبودی پس چرا در خواب دستانت را با دستنانم لمس میکنم آرام و با حسرت و اشک هایم به روی صورت می غلطتند؟؟؟ من که میدانم تو...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 آذرماه سال 1391 20:09
امشب بغض امان نفس کشیدن نمی دهد نمیدانم به کدام غمم رو کنم؟ به سیاهی شبی که مرا به یتیمی پیوند زد؟ به طلسمی که عشق را بر زندگیم حرام کرد؟ و یا به غربت این روزهای سنگین تاریخ.... دلم میخواهد خون گریه کند اما.... این بغض امان نمی دهد....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 آذرماه سال 1391 20:08
نگران نباش حال دلم خوب است !!! ...نه از شیطنت های کودکانه اش خبری هست ... نه از شیون های مداومش ، به وقت ِ خواستن ِ تو ... آرام جوری که نبینی و نشنوی گوشه ای نشسته ، و رویاهایش را به خاک می سپارد
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 آبانماه سال 1391 20:21
داریم در مورد یه فیلم صحبت می کنیم با خنده تکرار می کنم: " مهننننننننسسسسسس" و بعد به سرعت چشمامو می بندم رومو اون طرف می کنم سرم رو با دستم میگیرمو .... می لرزم.... می لرزم.... تو بگو .... توی بی معرفت بگو.... توی نامرد قدر نشناس بگو.... من با این همه خاطره کجا برم؟؟؟ من با این یادگاری های تو که روی سلول...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 آبانماه سال 1391 09:37
یه وقتایی با یه کلمه....بدون هیچ لحنی.... دلت می لرزه... که انگار یه چیزی سر جاش نیست... انگار یه مشکلی هست و بعد ضربان قلبت میره رو هزار و نمیدونی به کجا پناه ببری از هجوم افکار منفی مخصوصا وقتی که دستت به جایی هم بند نیست.... الان هم... یکی از همون وقت هاست که دلم برای یک شخص ممنوعه نگرانه اینجور وقتا شکر میکنم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 2 آبانماه سال 1391 20:50
تو رو دوست داشتن گرچه اشتباه من بود و البته قشنگ ترین اشتباه من اما در نهایت کودکی هایم در لحظه ای که می توان بی پروا انتظار معجزه داشت هنوز هم چشم به آسمان دارم و امید برگشتت در دلم غوغا می کند درست همچون طپش قلبم در اولین دیدار ۲ نفره مان کاش هر تصمیمی که میگیری به هر دوی ما فکر کنی کاش باور کنی که بی تو زندگیم بی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 مهرماه سال 1391 22:32
در نگاهت که غرق می شوم زندگی را می یابم در آغوشت که گم می شود مسیر عشق باز می شود در عشقت که ذوب می شوم روحم صیقل می خورد تو دلیل بالاتر از این می خواهی برای عشق؟؟؟ پ.ن: دیوونه ی نگات شدم.... عاشق خنده هات شدم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 شهریورماه سال 1391 13:52
به دنبال واژه مباش... کلمات فریبمان می دهند ... وقتی اولین حرف الفبا کلاه سرش برود،فاتحه ی کلمات را باید خواند...! "دکتر شریعتی"
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 شهریورماه سال 1391 12:20
دلم گواهی بدی میدهد دوباره مُردن.... دوباره زمین گیر شدن.... دوباره فریاد های خفه شده در گلو.... دوباره خاک شدن... چشم هام دستهام قلبم... همه می لرزند و من در این همه ضعف بی اندازه ام در حال غرق شدن ام.... کمی ایمان میخواهم فقط کمی باور و یک دوست...یا حتی غریبه ای که زمزمه کند: اندکی صبر، سحر نزدیک است.... میدانم وقت،...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 مردادماه سال 1391 11:00
دلم دریای آتیشه دارم میسوزم از این تب تووو آغوش یکی دیگه چرااااا تو فکرتم هر شب؟ تو هم شاید شبیه من گرفتاری و بی تابی توووو آغوشه یکی دیگه به یاد من نمی خوابی!!! نگاهش می کنم انگار همه دنیامو گم کردم نمیدونه که تووو چشماش به دنبال تو می گردم میاد دستامو میگیره بهم میگه:چقدر سردی منم می خندم و میگم عزیزم اشتباه کردی!...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 مردادماه سال 1391 00:59
دلم که میگیرد نه شلوغیه خانه آرامم می کند و نه انزوای اتاقکم دلم که میگیرد دستهایم را به سوی مهربانیت می گشایم و با همه ی امیدم چشم انتظار می نشینم چشم انتظار گوشه چشمی از جانب تو تنها همین برایم کافیست در این شب عزیز نه برآورده شدن خواسته هایم را آرزو میکنم و نه از نداشته هایم برایت قصه ی هزار و یک شب می خوانم امشب...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1391 23:47
برق اشک که در نگاهت نشست بی مهابا دلم پر کشید و نمیدانم چرا دوباره....دوباره.... مست احساس شدم برق اشک که در نگاهت نشست مرا به سرزمین گذشته هایم کشاندی و من نوای آشنای قلبم را میشنیدم و چشمانت چه ساده اسیرم کرد....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 خردادماه سال 1391 13:27
پدرِ من یعنی آرزو یعنی حسرت یه آغوش یعنی امنیت یه حضور پدرِ من یعنی هر شب آرزوی خواب و یک ثانیه دیدارش پدرِ من یعنی تکرار روزانه ی یک رویای محال یعنی هر روز و هر روز مشتاقش بودن پدرِ من یعنی کودکانه خندیدن و بی اضطراب زندگی کردن یعنی عاشقی کردن و لذت بردن یعنی آرامش پر کشیده ی مادر! پدرِ من یعنی عشق جاودانه ی این خانه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 خردادماه سال 1391 22:09
جنون عاشقی را می ستایم که در اوج اشک می خندی و در اوج خنده اشک میریزی جنون عاشقی را می ستایم که خواهشم تو و رویایم تو و درمانم تو معنا می شوی جنون عاشقی مان را می ستایم که دنیایم تو و دنیایت تمام با هم بودن هایمان است من....جنون عاشقی را می ستایم
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 خردادماه سال 1391 13:06
به ال سی دی گوشی زل می زنم دلم پر می کشد سمتت دیوانه ی یادآوری صدای دلنشینت می شوم چشمانم را می بندم تو در خاطرم می نشینی با همان صورت دوست داشتنی ات.... همان لبخندی که عاشقم کرد... قلبم تیر می کشد... اشکم جاری می شود دستانم می لرزد و به یاد می آورم که نیستی دیگر نیستی... باور نمیکنم نهایت عشق این باشد!!! باورم نمی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 خردادماه سال 1391 19:56
درد ما را نیست درمان الغیاااااااث !!!!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 خردادماه سال 1391 22:22
میگن شب ارزوهاس شبی که میتونی چشماتو ببندی و فکر کنی خدای مهربونت رو به روته و منتظره تا آرزوهاتو دونه دونه بشنوه.... حالا... چی میخوای ازش؟ کدوم یکی از آرزوهاتو روت میشه بگی؟؟؟ کدوم یکی از خواسته هاتو می تونی بی خجالت بهش بگی؟ چی داری واسه اینکه شرم نکنی و از بی مقداریت آب نشی جلوش؟؟؟ امشب شب آرزوهاس اما من مثل بچه...