-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 دیماه سال 1389 17:09
وقتی کامنتی میزارید که اسم نداره، به این فکر کردید که من از کجا بفهمم طرف صحبتم کیه؟؟؟ و چطور بهش جواب بدم؟؟؟ اونم وقتی خصوصیه؟؟؟ برای تائید نشدن کامنت فقط کافیه بگید تائید نشه...دیگه نیاز نیست اسمتون رو ننویسید که همه با هم قیام کنید و اسماتونو ... بزارید تا من نفهمم جریان چیه!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 دیماه سال 1389 21:39
تمام دلم امشب عزادار است .... خدا به خیر کند روزگار من و این دل سیاه پوش را
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 آذرماه سال 1389 14:15
حذف شد!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 آذرماه سال 1389 21:32
چه خوب است وقتی از بی عدالتی دنیا و بی معرفتی آدم ها دل به خواب می بازم تو را قطره قطره می نوشم و روحم جان تازه ای میگیرد چه خوب است که رویای حضورت گرد و غبار این دل گرفته را می شوید و باز هم ساده می شود به قدر همان دخترک خندانی که لوسش می کردی و .... چه شیرین است این خواب وقتی دنیا تو را بی رحمانه از لحظه هایم ربود...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 آذرماه سال 1389 22:01
* آنگاه که تنها شدی و در جستجوی تکیه گاه مطمئنی بر من توکل کن. نمل/۷۹ * آنگاه که نا امیدی بر جانت پنجه می افکند و رها نمی شوی به من امیدوار باش . زمر/۵۳ * آنگاه که سرمست زندگانی دنیا و مغرور به آن شدی به یاد قیامت باش. فاطر/۵ * آنگاه که در پی تعالی و کمال هستی نیتت را پاک و الهی کن. فاطر/۲۹-۳۰ * آنگاه که دوست داری به...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 آذرماه سال 1389 21:45
حذف شد!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 آذرماه سال 1389 19:48
*** نوشته ای یادبود از روزهای گذشته: مهربان خالق یکتا : در سیاه ترین روزهای عاشقانگیم،سراسر نیاز به درگاهت رو آوردم که نه به امید عدالتت،تنها به حق بخشندگیت طردم نکنی....آمدم تا قصه ی تمام سال های تنهایی به پایان آید....آمدم تا تقدس نگاهی که نور عشق به کلبه ی دلم برگرداند، از سر دنیایم کم نشود....آمدم تا همه چیز را به...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 آذرماه سال 1389 23:05
حس با تو بودن مث حس خوابیدن رو موج دریاس تو رو دیدن هر لحظه از دور مثل تشنگی تو گرماس تو مث حس نسیمی نوازش کن منو بازم با دستات مث قصه شنیدن قبل خوابه صدای آروم نفسهات منو چشم به راه نزار بیا بیا بیا تو همه ی وجودمی از این تنها ترم نزار تو همه کس و بودم و نبودمی تو چشات احساس خواستن داره کم کم جون میگیره یه چیزی می...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 آذرماه سال 1389 21:55
به چشمانش خیره می شوم به همان نگاه آشنای محو کننده به همان حس شیرین دلبستگی که موج میزد میان نی نی چشمانش به همان جسارتی که یخ دنیایم را آب کرد غرق می شوم و درست مثل همیشه راه نجاتی نیست اشک هایم باز هم تنها راه فرار است مجذوب نوای این آهنگ می شوم حرف می زنم از همه ی دلگیری هایی که در دلم باقی گذاشته به کی میگویم؟...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 آذرماه سال 1389 21:24
چشم من بیا منو یاری بکن گونه هام خشکیده شد کاری بکن غیر گریه مگه کاری میشه کرد کاری از ما نمیاد زاری بکن اونکه رفته دیگه هیچ وقت نمیاد تا قیامت دل من گریه می خواد هر چی دریا رو زمین داره خدا با تموم ابرای آسمونا کاشکی میداد همه رو به چشم من تا چشام به حال من گریه کنن اونکه رفته دیگه هیچ وقت نمیاد تا قیامت دل من گریه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 آذرماه سال 1389 18:39
*** لئوناردو باف یک پژوهشگر دینى معروف در برزیل است. متن زیر، نوشته اوست : در میزگردى که درباره «دین و آزادى» برپا شده بود و دالایىلاما هم در آن حضور داشت، من با کنجکاوى، و البته کمى بدجنسى، از او پرسیدم: عالى جناب، بهترین دین کدام است؟ خودم فکر کردم که او لابد خواهد گفت: «بودایى» یا «ادیان شرقى که خیلى قدیمىتر از...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 آذرماه سال 1389 23:33
طاقت من طاقت دل طاقت سنگ است غزل پریده رنگ است دل ترانه تنگ است نه در زمین نه در زمان جای درنگ است بیا که وقت تنگ است مرا حوصله تنگ است هر کسی هم نفسم شد دست آخر قفسم شد منه ساده به خیالم که همه کار و کسم شد اونکه عاشقانه خندید خنده های منو دزدید پشت پلک مهربونی خواب یک توطئه میدید که رسیده ام به ناکجا خسته از این حال...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 آذرماه سال 1389 21:11
حذف شد!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 آذرماه سال 1389 21:52
دراز کشیدم حسابی خسته ام اما جرئت بستن چشمهامو ندارم ذهنم شده درست مثل پسر بچه های تخص از هر طرف میگیرمش یه راه دیگه برای فرار پیدا میکنه و میزنه به بی راهه از هر طرف جلوش می ایستم راهشو کج میکنه و منو دنبال خودش میکشونه منم که رهاش نمیکنم اما درست مثل مامانا که از شیطنت های بچه شون خنده شون میگیره از این همه تلاش...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 آذرماه سال 1389 21:44
گاهی بهانه ای ساده قدرت پیدا میکنه و آدم رو پرت میکنه به خاطرات گذشته اش خاطراتی که شاید در زمانش خیلی خاص به نظر نرسیدن اما امروز میبینی چقدر برای هر لحظه شون دلتنگی و جز افسوس برای گذشتنش و لبخندی برای مزه کردن شیرینیش چیزی نمونده واست امروز توی حال و هوای خودم بودم و داشتم از کریدور تاریکمون میگذشتم که مرد لاغر و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 آذرماه سال 1389 11:07
زیباترین آرایش برای لبان شما راستگویی برای صدای شما دعا به درگاه خداوند برای چشمان شما رحم و شفقت برای دستان شما بخشش برای قلب شما عشق و برای زندگی شما دوستی هاست هیچ کس نمیتونه به عقب برگرده و همه چیز را از نو شروع کنه ولی هر کسی میتونه از همین حالا عاقبت خوب و جدیدی را برای خودش رقم بزنه خداوند هیچ تضمین و قولی مبنی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 آذرماه سال 1389 20:04
فقط به من بگو چرا مگه دوسم نداشتی من که کاری نکردم چرا تنهام گذاشتی فقط به من بگو چرا چرا میای پس تو خوابم هنوز باورم نمیشه که تو نیستی کنارم میشینم فکر میکنم هر روز دوباره و دوباره جوابی ندارم رفتنت هنوز واسم سواله ما که مشکلی نداشتیم حتی واسه یه بارم همیشه میگفتی : "هیچ وقت تنهات نمیزارم"...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 آذرماه سال 1389 02:12
شب از نیمه گذشته در خلوت خود نشسته ام و به نور شمع کوچکم می نگرم نفس عمیقی میکشم و سعی می کنم آرام باشم میخوانم....می نویسم...زمزمه میکنم مهم نیست نباشد مهم نیست همه ی آنچه به سادگی شکست مهم این است که حریمم را سخت تر میکنم سنگ می شوم تا دیگر کسی به سادگی قدرت در هم پاشیدن رویایم را نداشته باشد مهم این است که خاطره...
-
پایان
پنجشنبه 11 آذرماه سال 1389 01:03
واسه اولین بار در تمام این ۵ سال وبلاگ نویسی تصمیم گرفتم اینجا رو بالکل حذف کنم چند باری نوشته هامو حذف کرده بودم اما هرگز نمیخواستم این خلوتم رو از دست بدم اما امشب تصمیمم این بود که حذف شه شاید اصلا دیگه ننویسم....نمیدونم.... اما وقتی مروری به نوشته ها کردم دلم نیومد نوشته هایی که رد پای خاطره هامون توش هست از بین...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 آذرماه سال 1389 20:49
خسته ام خیلی خسته حس و حال مسافری رو دارم که سال ها در حال رفتن و نرسیدنه مسافری که همیشه به اتفاقات پیش روش امید داشته و هر بار زمین خورده بازم به شوق آینده بلند شده و ادامه داده....اما الان خسته اس دیگه نه حس و حالی داره نه اشتیاقی تمام روحم درد می کنه قلبم به شدت تمام تیر می کشه و فقط تونستم به زور همه رو راضی کنم...
-
سی و هشت!
شنبه 29 آبانماه سال 1389 00:33
وقتی به سادگی میگذارد حضورش از ثانیه های من گرفته شود حال به هر بهانه ای گاهی خواب....گاهی کار...گاهی زندگی....گاهی..!!! به بیقراری های دل منتظرم می خندم.... وقتی باید باشد و نبودنش تنها سهم من است و صدای بهانه هایم،به یادش نمی آورد که تنها دلیل بیقراری ها،احساس بی تفاوتی اوست و بس وقتی هزار و یک دلیل برای ناراحتی هست...
-
سی و پنج
دوشنبه 24 آبانماه سال 1389 00:09
از تکرار گلایه ها خسته شده ام به سکوت رساندی مرا پسر ! هنوز عمق این سکوت را نمیدانم خدا به خیر کند زندگیمان را....
-
سی و چهار
یکشنبه 23 آبانماه سال 1389 00:10
آرام تر سکوت کن!! صـــــــــ دای بی تفاوتی هــــ ایت آزارم میدهد.. ....... گاهی آنقدر خرد می شوی زیر درد های پی در پی زندگی که فراموش می کنی درد کشیدن چه طعمی دارد سر می شوی بی حس می شوی تلخ میشوی گس.... درست مثل طعم خرمالوی خانه ی پدربزرگ بعد از رفتن پدر گاهی آنقدر زمین خوردی و بلند شدی که از تکرارش دلزده ای دلت...
-
من منم!
شنبه 22 آبانماه سال 1389 11:18
من می توانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته خو و یا شیطان صفت باشم؛ من می توانم تو را دوست داشته یا از تو متنفر باشم؛ من می توانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم؛ چرا که من یک انسانم و این ها صفات انسانی است. و تو هم به یاد داشته باش: من نباید چیزی باشم که تو می خواهی، من را خودم از خودم ساخته ام! منی که من از خود ساخته...
-
سی و سه
پنجشنبه 20 آبانماه سال 1389 10:48
دلم یک باره برای خودم تنگ شد برای همه ی آن خلوت هایی که مدت هاست نداشته ام برای همه ی لحظه های نابی که غرق در خواندن و فهمیدن بود همه ی آن شب هایی که لذت احساس کردن مرا به اوج می ساند همه و همه ی فرصت هایی که خرج شد تا روحم را پرواز دهم آری....دلم برای خودم تنگ شد که دیگر مجالی برای آن خلوت نبود و برای هر قدمی که از...
-
سی و دو
چهارشنبه 19 آبانماه سال 1389 19:11
خدای من یگانه قدرت هستی مهربون ترین عالم نمیدونم این اتفاق به پاداش کدوم کار نیکم گذاشته شد اما هر چی بود....شکرت! خدایا شکرت که سلامت نگه اش داشتی شکرت که حتی خونی از بینیش نریخت شکرت که هیچ کس هیچیش نشد خدایا خدایا خدایا چطور صدات بزنم که بدونی با همه ی وجودم با همه ی توانم غرق عشق بی انتهات هستم به کدوم اسمت بخونمت...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 آبانماه سال 1389 13:42
خدا ما رو برای هم نمیخواست فقط می خواست همو فهمیده باشیم می دونست نیمه ی ما مال ما نیست فقط خواست نیمه مونو دیده باشیم تموم لحظه های این تب تلخ خدا از حسرت ما با خبر بود .... نمیتونم بقیه شو بنویسم چقدر این شعر پر از احساس الان منه خداااااا تو که نمیخواستی،چرااااااااااااا پس تا اینجا کشوندیش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ جوابمو...
-
سی و یک
یکشنبه 16 آبانماه سال 1389 21:52
رفتنش درد غریبی است که زخم های کهنه را جلا می دهد.... بیتابی های آن دخترک ۴ ساله همه ی آن اشک هایی که بدرقه ی مسافرش کرد و به ابدیت رهسپارش کرد... رفتنش بوی حسرت دارد و نشان آشنای تنهایی وقتی رویش را از تمام دلتنگی ها برگرداند و شکست هر آنچه نباید.... وقتی برایم از تغییر گفت و خواسته هایش وقتی برای اولین بار .......
-
سی
شنبه 15 آبانماه سال 1389 12:07
دستهام می لرزن... چشم هامو به زور باز نگه میدارم....می سوزن... اما می خونم... همه ی گذشته رو... همه نوشته های قبل رو... همه ی لحظه هایی که باهاش گذروندم و ثبت کردم... همه ی اون احساس ناب بی تکرار رو.... میرسم به گوشه ای از حرفهامون.... این بغض لعنتی بازم میشکنه و من.....حتی توی محل کارمم همه فهمیدن چیزی شده! ......
-
بیست و نه
شنبه 15 آبانماه سال 1389 08:02
زنگ می زنم به دوست همیشه همراهم... لرزش صدام رو میشنوه و دنبال دلیل میگرده از زیر پاسخش فرار میکنم و فقط حرف میزنم سکوت میکنه و گوش میده میدونه....بعد از ۱۰ سال دوستی خوب میدونه که باید بهم فرصت بده آروم شم حرفی نمونده بود.... مکث کردم پرسید:بگو چی شده؟ اتفاقی واستون افتاده؟ بیام اونجا؟.... اشکم میریزه...اما...