-
...
جمعه 2 دیماه سال 1390 21:20
دل ما به دور رویت ز چمن فراق دارد که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد بغض سنگینی در گلویم است که اجازه ی فریاد می خواهد و اجازه نیست نمیخواهم بشکند وقت شکستن نیست اینجا نه!!! دلتنگم غمگینم اما....می خواهم مبارزه کنم می توانم!
-
دوست!
شنبه 26 آذرماه سال 1390 00:09
دوستم بود....یه دوست قدیمی.... شاید به اندازه ی بیش از نیمه ی عمرم! اما نه ندای قلب من رو میشنید نه باورهامو میشناخت دوستم بود اما به وسعت یک زندگی از من دور بود گفت:اون مرده و تو باید با این موضوع کنار بیای گفت:توی همه ی این سالها دیدمت که دنیای خودت رو از دنیای واقعی جدا میکنی....اما اون مرده و دیگه وجود نداره...
-
باز هم می شود!
جمعه 25 آذرماه سال 1390 12:07
تو که از منه خسته تنهاتری تب و تاب حاله پریشون من نگو آخر قصه تنهاییه نگو ای حضور تو درمون من! صدای تو آوم جوون منه دلت دایه ی مهربونه منه منه بی نشون از تو پیدا شدم که عشق تو نام و نشون منه! پ.ن: تنها در میان تاریکیه شب درخشش زیبای ستارگان به چشم ما می رس.... چشمی که نه هر آنچه ست می بیند و نه هر چه نمی بیند دلیلی بر...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 آذرماه سال 1390 22:25
اگر امشب این دیوار لعنتی را نشکنی فردا آمدنت بر مزار سنگی ام،دردی از خاک درمان نخواهد کرد اگر امشب به قلب یخی این سکوت حمله نکنی فردا قصه ی قهرمانی های عروسکی ات هیچ دلی را نخواهد لرزاند اگر امشب سر تعظیم مقابل عشق فرو نیاری فردا حسرت و پشیمانی، چاره ات نخواهد کرد می دانم....میدانم نمی آیی میدانم نمیدانی و هرگز نخواهی...
-
این نقطه از دنیا
سهشنبه 8 آذرماه سال 1390 08:49
دلم اینجا...درست در همین نقطه از دنیا ایستاده....توقف کرده راه میرم حرف میزنم گاهی میخندم اما هیچ تصویری به جز همین تصویر بالا رو نمیبینم دلم هواشو داره هوای همین نقطه از زمین که میون ازدحام آدمهایی اما صدای دیگه ای نمیشنوی انگار توی خلاء هستی انگار خودتی و خودش انگار عظمت مهربونیش میگیرتت حسش میکنی میشنویش فقط...فقط...
-
پدر!
شنبه 5 آذرماه سال 1390 13:53
پدرم دیده به سویت نگران است هنوز.... غم نادیدن تو بار گران است هنوز.... پ.ن:بیست و یک سال گذشت و هنوز این سوال به تازگی روز اول می درخشد: من چطور می توانم در دنیایی که پدرم حضور ندارد نفس بکشم؟؟!!!!....هوا خفه است....من بی تو خسته از زندگیم...
-
یادواره 1
سهشنبه 1 آذرماه سال 1390 08:19
۱) در واژه هایم تکثیر می شوی امروز و هر روز هر بامداد که دست از خواب می کشم هر شب که چشمانم به رویا باز می شود فرقی نمی کند که کجای تقدیر من ایستاده ای لحظه هایم ناگزیر از تکرار یاد توست.... ۲) هوا،خوب یا بد! فرقی نمی کند به هوای" تو " من نفس می کشم هنوز تو...بهانه ی آرامش و خنده های منی عشق من!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 آبانماه سال 1390 23:15
سایه ی غم که بر دلت می نشیند تمام کلبه ام شب می شود
-
شروعی از صفر!
چهارشنبه 25 آبانماه سال 1390 22:37
شبت مهتابی عزیز شبت ناز و رویایی میان رقص دلبرانه ی قطرات باران آسمانی میان هجوم عاشقانه ی خدا و خاطره ها میان لالاییه ماه و ستاره ها شبت آبی و دریایی آرام و آرام و آرام شبت معصوم و زلال نازنین ترینم شبت بخیر کودک درون من چه باک که دلت برای شکستن این سکوت می لرزد و دنیا هنوز آن را برایت نمی خواهد چه باک که دلگیری و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 آبانماه سال 1390 10:49
خداحافظ... اولین پیوند اولین سوگند آخرین لبخند خداحافظ... لحظه های ما ناتموم موندن وعده های ما خداحافظ... آغوش بی وقفه دوستت دارم آخرین حرفه آخرین حرفه خداحافظ..... پ.ن:تو را به رویاهای نا تمام سپردم....به آرزوهای بر باد رفته....به فرض های محال زندگیم.... گیریم که مانده بودیم....گیریم که عشق را به وصال گره زده...
-
!!!
سهشنبه 17 آبانماه سال 1390 22:11
نمی شد که ننویسم .... حتی اگر ماه ها از روی آن احساس لبریز گذشته باشد نمی شد که این گوشه از قلبم در سکوت باقی بماند! .......... تو نبودی پدر و در نبودنت غم بزرگی پنهان بود چشمانم در و دیوار را به دنبال تو جستجو می کرد و نیافتنت ناباورانه اشتیاق مرا به خاموشی می کشاند اما تو باز هم ظاهر شدی در صدای بغض آلود پشت تلفن در...
-
با تو ام خدا!
یکشنبه 15 آبانماه سال 1390 19:41
چه غروب غم باری داشت غروب این عید چه تلخ میگذرد لحظه لحظه های امروزم چه نوای غریبی در دلم برپاست کسی دیگه نمیاد....جای تو رو بگیره که من براش بمیرم....که اون برام بمیره کسی دیگه نمیگه....دوستت دارم مثه تو کسی دیگه نداره....نگاه گرم تو رو... من که صبر را نوشتم....من که سکوت را خواندم....من که رضایم رضای تو بود....من که...
-
یک شب تاریک!
یکشنبه 8 آبانماه سال 1390 20:07
دلش گرفته بود....میگفت غم دنیا روی دلشه و داشت باهام درد و دل می کرد! حرف می زدیم....از عشق....از انتخاب.... ازدواج! گفت:نه قیافه دارم نه پول گفتم:اونی که تو رو به این ۲ دلیل بخواد یا به خاطر نداشتنش ردت کنه همون بهتر که نباشه چون بودنش بیچاره ات می کنه گفت:کسی که این دو تا رو نخواد نیست! گفتم:هست.... من بهت این...
-
معرفت!
دوشنبه 2 آبانماه سال 1390 20:13
آنکه می شکند باکش نیست و آنکه می ماند تا ابد برای تک تک ذره های شکسته شده دل می سوزاند رسم غریبیست زندگی بی معرفت اگر باشی میروی و هرگز غمی به خاطر نمی سپاری اما اگر دلت نیاید بی معرفتی را بیاموزی،همیشه غم سنگینی بدوش خواهی کشید آی آدمها.... قصه ی من و شما تا کجا اینچنین تلخ ادامه پیدا می کند؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 مهرماه سال 1390 12:06
میان تکه پاره های دلم نشسته ام و گوشه گوشه های گذشته را به هم پیوند می زنم شاید جایی میان حادثه ای از روزگار دوباره آن دخترک شاد و عاشق را بازیابم همه ی آن هیجان به باد رفته را همه ی آن حرمت شکسته شده را اما.... درد غریبی است درد عهد شکستن! خدایا نمیدانم راه درست کدام است در این انتخاب سخت مانده ام.... تو نشانه ای...
-
یا علی گفتیم و عشق...!
یکشنبه 24 مهرماه سال 1390 21:53
حذف شد ............. پ.ن:سال پیش ۲۴ مهرماه همرنگ قشنگ ترین روز خدا بود و من در اوج بودم.... عهد بستم و هیچ احدی نمی توانست پشتم را خم کند.... امسال فهمیدم چه راحت پشتم را شکست و نگرانی به دل راه نداد....مهم نیست.... قانون بازی دنیا تغییر نمی کند.... من به راند بعد می روم و آنجا همه ی دنیا را خواهم برد!....دیگر باورش...
-
برای پدری که عمو نام گرفت!
یکشنبه 24 مهرماه سال 1390 21:52
لمس حضور تو در اوج ناباوری های شبانه، فقط و فقط نجوای عاشقانه ی خدا بود در ثانیه های سنگین دلتنگی و بیقراری.... شاید همیشه واژه ها کم بود برای بیان حقیقت احساسم شاید همیشه فقط نگاه بود و نگاه تو ناچیزیش را به بزرگواری ات ببخش تو که سنت مولایت علی (ع) را هر لحظه برایم تداعی کردی و من هر بار همراه اسمت، مردانگی را وصف...
-
یک شب با تو زندگی کردم
دوشنبه 18 مهرماه سال 1390 21:24
بلاخره من هم این شانس رو داشتم که یک شب رو با تو باشم که شب کنار تو لحظه لحظه ها رو بگذرونم که کنار تو آرامش دنیا رو حس کنم که طعم شیرین پدری کردن یک پدر رو واقعا تجربه کنم واقعا دختری کنم واقعا ف .... تو باشم هوای تو بدجور توی سرمه عیدی دیشبم بودی جواب تمام اشکای دیروز دخترت بودی و من عاشق تو ام که در عین نبودنت هستی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 مهرماه سال 1390 23:56
تغییر های لحظه به لحه ی احساسم نتیجه ای ندارد جز این آشفتگی و اضطراب... من و این تصمیم جدید سراسر مبهم.... به کجا می رسد نهایت من فقط خدا داند حال غریبی دارم و هوای اینجا غریب تر است دیگر او را کم ندارم دیگر هیچ چیز کم ندارم من و من به نهایت رسیدیم....او را کشتیم....درست با همین دستان سرد.... خدای من دیگر او را کم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 مهرماه سال 1390 16:23
دلم از این آدمک های آدم نما سخت به درد آمده فقط کمی هوا می خواهم....این هم زیاد است؟؟؟ - حق با دوستم است....دیگر رد پا ها را دنبال نمی کنم.... بگذار زخم بی معرفتی به دوش بکشم تا درد دلتنگی و خواب های بدتر از کابوس!.... من می روم.... قرارمان باشد روزی حوالی پشیمانی هایت....همان ساعتی که دلم با ریزش اشک هایت نلرزد و در...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 مهرماه سال 1390 21:19
دلم یک رویای سپید می خواهد به سپیدیه همه ی آرزوهای برآورده نشده به سپیدی دفتری که هرگز رنگ قلم بر خود ندید به سپیدی همه ی لحظه هایی که در سکوت گذشت دلم خانه ای سپید می خواهد با پنجره ای به وسعت دلم پنجره ای که تنها رو به دریا باز شود تا چشم کار می کند آب باشد و آبی بیکران آسمان دلم سکوتی سرشار از نشاط می خواهد سکوتی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 شهریورماه سال 1390 23:56
اتفاق امروز قشنگ ترین حس معنوی رو در دلم زنده کرد خدایا بزرگیتو شکر معجزه هاتو شکر عشقت رو شکر که در اوج نا امیدی بهم ثابت می کنی چقدر کوچیکم در برابر وسعت قدرت تو خدایا هیچی ندارم بگم هیچییییییییییییییی نمیتونم بگم اما نوشتم تا همیشه اشکای شوق امروزم رو به خاطر بسپارم اشکایی که از فرط عشق ریختم در برابر تو....در...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 شهریورماه سال 1390 23:08
پروردگار مهربانم حال که لذت وصال عشق را از لحظه هایم زدودم توان هر لحظه عاشق زندگی بودن را به دنیایم ببخش لذت غریب هر روز را به تمامی زندگی کردن! شاید این غایت هر آرزویی باشد و من ندانم.... پ.ن:یاور مومن لحظه هایم....در غیابت به قلبم هم شک کردم اما....صبورانه انتظار می کشم.... انتظاری بی هدف....حتی نمیدانم در نهایت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 شهریورماه سال 1390 13:34
قدم قدم فاصله تو ازم بگیییییر اشاره کن فقط بهم بگو بمیییییر اشاره کن به ثانیه به لحظه ی اومدنت به عطر خوب بودنت بوی تنت بوی تنت ...... من از تاریکیه شبهای سرما سوز می ترسم از این تنهاییه تکراریه هر روز می ترسم من از شب سایه های پشت هر دیوار می ترسم از این تخریب و فرسایش از این آوار می ترسم بدون تو نمی میرم فقط با مرگ...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 مردادماه سال 1390 00:03
امروز اولین روز ۲۶ سالگیم بود و من به خیلی چیزها فکر کردم از جمله تو و همه ی خاطراتی که برام به جا گذاشتی از یه عشق! عشقی که همیشه تصوی با شکوهی ازش برام می ساختی اما من هر بار به نحوی اون تصویر رو میشکستم چون خوب می دونستم وصال در این عشق فقط به جنگ و نفرت تبدیل میشه جدالی نا برابر از قوانین دنیا چیزی که تو هرگز...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 مردادماه سال 1390 00:31
فقط ۲۴ ساعت دیگر تا پایان بیست و پنجمین سال زندگیم باقیست... خسته ام و هیچ انگیزه و اشتیاقی برای ادامه دادن ندارم تنها ادامه میدهم تا شاید جایی روزی دوباره به دستش بیاورم یا شاید روزی جایی به زندگی کودکی امید ببخشم همین! پ.ن: ایمانم را کجای جاده ی زندگی جا گذاشتم نمی دانم!....دلم برای خودم تنگ است.... با رفتنش همه ی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 مردادماه سال 1390 23:43
در اوج عشق باختمت.... در اوج نیاز به گرمای حضورت در بیکرانگی رویایی سراسر مملو از تو تو را رها کردم از حصار تنگاتنگ عشقی بی پایان از اسارت نیازم به سایه ی همیشه سرشاری که بر سر عاشقانه هایم داشتی تو اشک هایم را دیدی و مجبور به رفتن بودی و من قلبم را می دیدیم که جان می کند تا اجبار تو را درک کند! من بغض تو را می دیدم و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 مردادماه سال 1390 23:43
در اوج عشق باختمت.... در اوج نیاز به گرمای حضورت در بیکرانگی رویایی سراسر مملو از تو تو را رها کردم از حصار تنگاتنگ عشقی بی پایان از اسارت نیازم به سایه ی همیشه سرشاری که بر سر عاشقانه هایم داشتی تو اشک هایم را دیدی و مجبور به رفتن بودی و من قلبم را می دیدیم که جان می کند تا اجبار تو را درک کند! من بغض تو را می دیدم و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 مردادماه سال 1390 15:40
حرفهایم را تعبیر می کنی ....سکوتم را تفسیر دیروزم را فراموش....فردایم را پیشگویی به نبودنم مشکوکی......در بودنم مردد از هیچ گلایه می سازی و از همه چیز بهانه اما.... من؟....کجای این نمایشم؟؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 مردادماه سال 1390 12:28
حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .حضرت سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی...