-
زمین ایمان آورد و جهان سبز شد
پنجشنبه 18 فروردینماه سال 1390 14:56
زمین سردش بود، زیرا ایمانش را از دست داده بود ؛ نه دانه های از دلش سر در می آورد و نه پرندهای روی شانه هایش آواز می خواند. قلبش از ناامیدی یخ زده بود و دستهایش در انجماد تردید مانده بود. خدا به زمین گفت: عزیزم ایمان بیاور تا دوباره گرم شوی. اما زمین شک کرده بود، به آفتاب شک کرده بود، به درخت شک کرده بود، به پرنده شک...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 فروردینماه سال 1390 12:11
این روزها به شدت از هر تغییری استقبال می کنم مثل امروز خدایا اگر این کار به صلاحه،خودت درستش کن فکر میکنم برای آینده ی زندگیم قدم مهمی بود....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 10:43
هنوزم بعد از این همه سال وبلاگ نویسی نفهمیدم وقتی مینویسید کامنتتون خصوصی و تائید نشه و هییییچ آدرسی هم نداره اون وقت سوال هم می پرسید، دقیقاْ انتظار دارید من چطوری بهتون جواب بدم؟؟؟؟؟ یا همین جوری محض خالی نبودن صفحه ی کامنتتون این سوال رو پرسیدید که به جوابش فکر نکردید یا اینکه به این سوال بنده هیییییچ توجهی نکردید...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 فروردینماه سال 1390 00:43
هوا هر وقت که بارونیست تو فکر من چراغونیست پرم از خاطرات تو همونایی که می دونی مگه یادم میره یک دم تا هر وقتی که من زنده ام تو بانیه یه مشت شعری هم الان هم در آینده ام دلم می خواد بیام پیشت بزارم سر روی دوشت بگم می میرم از عشقت برم گم شم تووو آغوشت من و تو زیر بارون بود به جون هم قسم خوردیم تووو چشم هم نگاه کردیم نگاه...
-
حلالیت
چهارشنبه 3 فروردینماه سال 1390 18:19
آمده ام برای حلالیت.... از همه ی شماهایی که میشناسیدم از همه ی شماهایی که حتی یک لحظه در کنارم بودید و همراه غصه هایم اگر کلامی رفتاری یا حتی سکوتی شما را دلگیر کرد ببخشید بگذارید به حساب یک دل زخمی و یه روح کم حوصله حلالم کنید به بزرگی خدایتان حلالم کنید من هم می روم می روم به دیار سراسر عشق و با عشق می روم با یک...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 اسفندماه سال 1389 21:43
قمار خطرناکیست این عشق به کدام سو رو کنم که مهره ی دو سر سوخته نباشم؟ تاوان سنگینی دارد حتی نمیدانم زیر پایم محکم است یا نه و نمیدانم چقدر قدرت تحملش را دارم میدانم وقت انتخاب است میان این همه شک و تردید میان همه ی این بدبینی ها و ترس ها و نبودن ها و با وجود همه ی خاطره ها و قول و قرارهایی که شاید تنها بین من و او...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 اسفندماه سال 1389 21:59
نه نگوئید تو را به خدا نگوئید بیش از این مرا در این حصار به زنجیر نکشید من از شما چیزی نمیخواهم دیگر هیچ نمیخواهم جز رهایی از دنیایتان بگذارید من در رویاها و کابوس های خود تنها بمانم حال که من و اوی من خواستیم تنها باشیم شما هم تنها رهایم کنید شما را به خدایتان قسم می دهم بیش از این مرا در بازی واژگان گیر نیندازید من...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 اسفندماه سال 1389 20:28
همین که می نویسم و .... به واژه می کشم تو رو.... دوباره بار غم میشینه روی شونه های من همین که میشکفی مثه یه گل میون دفترم دوباره گرمی لبات دوباره گونه های من همین که میری از دلم قرار آخرم میشی دوباره زخم می خورم دوباره باورم میشی همیشه کم میارمت همیشه کم میارمت نمیشه که نبارمت گریه فقط کار منه تو اشکاتو حروم نکن به...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 13:20
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 اسفندماه سال 1389 19:50
همهمه ی ذهنم شده تکرار اسم تو.... آشفتگی قلبم شده میاد نمیاد وعده ای که تو دادی آرامشم شده دیدن اون عکس یادگاریمون دعام شده صبر خواستن از خدا که دلتنگیت رو طاقت بیارم اما... تو در چه حالی؟ تو کجایی؟ یعنی خوبی؟ یعنی آرومی؟ شبا که دلت میگیره با کی حرف میزنی؟ وقتی نیاز داری کسی آرومت کنه کی همدمت میشه؟ وقتی می خوای کسی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 بهمنماه سال 1389 12:13
-
گذر
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1389 12:48
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 بهمنماه سال 1389 00:40
چگونه می شود با دودوتای این دنیا،چهار اصل حضورت را اثبات کرد؟ وقتی نه قلبت دنیایست و نه وجودت محصور باید و نباید های دنیا تو را با روحم اثبات می کنم که در جای جایش،عطش خواستن تو رسوخ کرده تو را با الفبای عشق اثبات می کنم که هر جمعش به تو ختم می شود تو را با حضورم اثبات می کنم و با دلی که تنگ است که زبان دل،زمان و مکان...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 بهمنماه سال 1389 23:34
بزار کوچه رو پر کنم پیشمی یه لحظه تصور کنم پیشمی نباید به این حال ترکم کنی تو باید بمونی و درکم کنی ..... اینو بدون اگه بری بی تو تنهایی میمیرم کنج خونه بی تو هر روز عکساتو بغل میگیرم یاد بوسه های گرمت یاد حرفای قشنگت نگو بی من زنده بودن میشه عادت واسه قلبت نرو وقتی قلب من به تو اسیره نرو وقتی عشق تو یادم نمیره نرو...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 بهمنماه سال 1389 18:55
چشمهایم را بستم بی آنکه منتظر خواب باشم مدتها بود خواب از چشم هایم گرفته شده بود به خود که آمدم تو در کنارم نشسته بودی حرم حضورت یک بار دیگر همه ی سرمای ترسم را زدوده بود صدایت کردند از من خواستی تصویرت را بگیرم و رفتی مقابلم نشستی در جمع مقابل با عده ای بحث می کردی که همه به نحوی زمانی در دنیای واقعی آزارم داده بودند...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 بهمنماه سال 1389 22:15
مقصر نبودی عاشقی یاد گرفتنی نیست هیچ مادری گریه را به کودکش یاد نمی دهد عاشق که بودی دستِ کم تشری که با نگاهت می زدی دل آدم را پاره نمی کرد مهم نیست من که برای معامله نیامده ام اصل مهم این است که هنوز تمام راه ها به تو ختم می شوند وتو در جیب هایت تکه هایی از بهشت را پنهان کرده ای نوشتن فقط بهانه ای است که با تو باشم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 بهمنماه سال 1389 00:01
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 بهمنماه سال 1389 13:05
صدای باد در خانه می پیچد و من درست مثل همان کودک ۴ ساله بی قراری میکنم این صدا قدرت عجیبی دارد در بر هم زدن آرامش من مرا به عمق کابوس هایم می برد و در میان ترس هایم رها میکند همان زمانی که من بودم و کلبه ای ویرانه در دل جنگل تاریک روزگار..... آن روزها مامن من آغوش مردانه ی پدر بزرگ بود و دستان نوازشگری که حمایتش را به...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 بهمنماه سال 1389 21:03
نشسته ام پشت میز شاید این طلسم بشکند و کلامی .... قدمی.... برای آینده ای نه چندان دور.... نشسته ام پشت میز اما زهی خیال باطل از کلمه ای.... چه اهمیتی دارد که فرصتی نمانده و کار بسیار و .... نشسته ام و باز... گل رز خشکیده روی میز و حصار پاپیون دورش بدجور نبودنش را به رخ لحظه هایم می کشد به خاطر می آورم آن شب زیبا را...
-
دیوانگی و عاقلی
یکشنبه 10 بهمنماه سال 1389 23:20
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها میکشید وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود وقتی که من...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 بهمنماه سال 1389 20:25
سیاهی بیداد میکند تا چشم کار میکند همه جا سیاه است و سیاه تنها گاهی....گاه گاهی که از دست خارج می شود....خاطراتت آتشی میزند بر این جان خسته و تصویرت بر صفحه ی قلبم می نشیند.... تنها نوری که سیاهیه این دل را کنار می زند همین ثانیه هاییست که نمی شود دل را وادار به فراموشی کرد....وادار به صبوری و بی تفاوتی.... همین لحظه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 دیماه سال 1389 23:18
تویی که مرا در سقوط میبینی تا به حال اندیشیده ای که شاید، تو خود وارونه ایستاده ای ؟؟!!! ............................................ گفته بودم مراقب باش دیر نکنی؟ کسی به من می گوید این نفس های آخر است برایت نگرانم و تو هرگز نخواهی فهمید ............................................
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 24 دیماه سال 1389 21:55
دلتنگی ات که غوغا می مکند در میان لحظه هایم بی خیال هر چه شد و نشد است می شوم و بی مهابا به آغوش خیالت پناه می برم غرق می شوم درآرامش خاطراتت امروزم می شود رنگ همان دیروزهای رویایی میگذرم از هر چه فردا پیش روست تنها تو را میبینم و تو میدانی نامش چیست؟ نه هنوز هم نمی توانم توصیفش کنم درست مثل همان روزها تو نیستی و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 22:15
.... شاید برایش سخت بود به تنها یادگار پسرش نگاه کند و جای خالی پسرش را ببیند شاید برایش سخت سنگین بود داغ عزایی که بر دل کشید چون درست از همان زمان بود که جدالی درونی در او شروع شد جدالی که امشب،قلب من را از تشویش سلامتی اش لرزاند.... آن کربلای چند سال پیش و لحن مهربان صدایش که برای اولین بار بی تابانه صدایم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 دیماه سال 1389 20:39
پبش از تمام شدن سال می آیی پیش از تمام شدن ماه پیش از تمام شدن هفته پیش از تمام شدن این روز پیش از مرگ این لحظه... پیش از این که به گریه بیفتم سرانجام می آیی... پیش از این که این شعر به پایان رسد پیش از آن که مرگ از راه رسد... تو پیش از عشق تو پیش از مرگ تو از همه زودتر خواهی رسید ... پ.ن:میدونم می آیی.... برای اومدنت...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 دیماه سال 1389 00:49
خدایا زندگانی ای که بخشیدی چه شیرین است چه شیرین قطره قطره های جانم را می مکد و مرا از فرط دردش بی حس میکند آنقدر سر که دیگر نای ناله کردن هم نیست چه شیرین ته مانده های آرزوهایم را به آتش بازیش می کشاند تا نگاه من محو شعله های این آتش بازی شود و دستانم جستجو کنند خاکستر خاطره ها را چه شیرین است وقتی دیگر تنها هیچ!...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 دیماه سال 1389 13:42
دلم یه اتاق می خواد با یه پنجره بزرگ رو به نور...رو به گرما دلم یه عالمه هوای تازه می خواد تا ریه هام پر شه از زندگی دلم یه میز میخواد خالی خالی با یه صندلی که حرکت آرومش زمزمه های منو همراهی کنه دوست دارم روی میزم چند تا خودکار داشته باشم که رنگاشون ساعت ها منو به خودش مشغول...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 دیماه سال 1389 21:34
پدر،پدر است حتی اگر در اوج کودکانه های تک دخترش بار سفر ببندد و دنیا را برای ابدیت رها کند پدر،پدر است چون در تک تک لحظه های بودنش....حتی اگر کوتاه بود.... اما از فکر گام های دشوار زندگی فرزندش دور نبود و مهربانانه ترین حرف ها را همراه زندگی دخترکش قرار داد حرف هایی که در اوج عشقش،درس زندگی بود و کلید راه پدرم......
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 دیماه سال 1389 13:04
وقتی تو را میان باید ها و نباید ها گم می کنم به بی پروایی دل می خندم و سر سختی عقلم را به سخره میگیرم باز زمزمه میکنم: راز این زندگی و این انتخاب در چیست؟ پدر می نویسد: شروع می کنم نوشتن را من به نام او و او خواهد نوشت به نام خدا و من باز در ایتدای یک شروعم شروعی برای رسیدن به روزهای بدون او روزهایی که گذر هر ثانیه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 دیماه سال 1389 20:43
داداش بزرگه تولدشه اومده پیشم....میخواد روز تولدش توی تنهایی های من شریک باشه می خنده....از قشنگیه خنده اش می خندم.... بهش میگم: چقدر بزرگ شدی کوچولوی من میدونی هر لحظه ی بزرگ شدنت همراهت بودم؟ میدونی هر بار با تو درد کشیدم و با تو شادی کردم؟ میدونی هر بار زمین خوردی کنارت زانو زدم و با تلاش تو برای بلند شدن من هم...